منطقه

آخر حکیمنظامی که به خیابان خاکی فرحآباد میرسید، آسفالت تمام میشد. از دکان رضاچرخی تا آنجا، فاصلهای نبود. روبهرو تا چشم کار میکرد، بیابان خالی و آخرش کوه صفه بود. سمت راست با فاصله زیاد کوی افسران و درجهداران و بعدش تک و توک ساختمانها و ردیف درختکاریهایی بود که در افق محو میشدند. سمت چپ، روبهروی خیابان حکیمنظامی، ساختمان قلعهمانندی بود، که برج نداشت. چهار دیواری بلندی بود که دیوار طرف خیابان فرحآباد چند تا تو رفتگی و بیرونآمدگی داشت. درش به طرف مدرسه باز میشد؛ در بزرگی که توی دیوار نصب شده بود. از یکجا به بعد سربازی با تفنگ ایستاده بود و نمیگذاشت کسی نزدیک شود. گاهی درش باز میشد و یکدسته سرباز با قدمهای منظم بیرون میآمدند و با یک دو سه چهارِ سرگروهبانشان به طرف بالا، به طرف کوه صفه رژه میرفتند و آن دورها گم میشدند. گاهی یک جیپ بیرون میآمد یا میرفت تو. تمام طول سال انگار کار دیگری نداشتند. اما تابستان که میشد، یکدفعه آنجا بهجوش و خروش درمیآمد. محمود، برادرم، اولین کسی بود که خبرش را توی خانه آورد: «منطقه!». و خواهرم گفت: «منطقة سربازگیریه، این کار هر سالهشونه، خیلی شلوغ میشه.» اول از همه کامیونهای ارتشی آدمهایی را میآوردند و توی منطقه میچپاندند.
سکون و زندگی عادی محله که بر هم میخورد، آرام و قرار ما هم سر جای خودش نبود، محمود و علی، به دنبالشان من و مجید، صبح تا شام همین حوالی سه راه حکیمنظامی و خیابان فرحآباد ولو بودیم. کامیون پشت کامیون توی خیابان فرحآباد از جلوی چشمان ما رد میشدند و توی آنها کسانی را میدیدیم که انگار در حین کار جلب شدهبودند؛ یکی تا زانو توی گل بود، انگار داشته کاهگل لگد میکرده، یکی دستش تا بالای آرنج خمیری بود و سر و صورتش آردی و هنوز فرصت باز کردن پیشبند خمیرگیریاش را نیافته بود. خیلی از آنها کلاه نمدی و پاچه گشاد داشتند و لباسهایشان کهنه و مندرس و معلوم بود «رَعْیِت» هستند و بعضی از آنها سر و صورتشان زخمی بود. شاید موقع جلب، کتک هم خورده بودند. وقتی از کامیونها پیاده میشدند پابرهنه بودند. سربازها با اسلحه که روی آنها سر نیزه بود، اطراف کامیونها میایستادند و...
برای مطالعه کامل مطلب فایل پی دی اف زیر را باز نمایید.
-
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 1481
نسخه قابل چاپ
ارسال به دوستان