چریکهی تارا

«باری، وضعیتهای محدودکننده چون جنگ، رنج، مرگ و ... وجود دارند که در آن ها فرد یا اجتماع، بحران وجودی بنیادینی را تجربه می کند.
در چنین لحظاتی کل جامعه زیر سؤال می رود ... و ناگزیر از بازگشت به ریشهها و سرچشمههای هستی خویش میگردد. یعنی به آن هستههای اسطورهای که در نهایت کامل و تعییناش میکنند. راه حل بحران پیش رو، دیگر بدیل ناب سیاسی و تکنیکی نیست، بل نیازمند آن است که ما از خود درباره ی مسائل نهایی مرتبط به سرآغازها و فرجامهای خویش بپرسیم: از کجا آمدهایم؟ به کجا می رویم؟ این گونه است که ما از توانایی های اصلی خویش، و از دلیل زندگیمان، و از بودن و تداوم آنچه هستیم با خبر میشویم.» 1 (پل ریکور)
پردههای تاریک کنار رفتهاند، اسطوره دوباره روی نموده است. پردهی بازی آویزان است و نمایشی در کار است. صحنه آماده است، نور میتابد و آسمان و زمین دست به دست دادهاند تا جهانی را به ظهور برسانند. تموز از سرزمین مردگان بازگشته. گاه آشکارگی نور خیره کنندهی آتشی است که سیاوش را فرا می خواند، در گوشهای فریگیس گیسوان بریده و بر کمر بسته است و صدای ضجه کتایون و تهمینه بر بالین اسفندیار و سهراب به گوش می رسد. از آن میانه پهلوانی رستم وار فریاد می کشد که: همه کارت از یکدگر بدتر است... و ما تماشاچیان روایت به هم پیوستهای هستیم که از آغاز تا انجام، ملت ایران را رقم زده است. اما تماشاچی آیین که کارش بُندهشن و به ظهور رساندن اسطوره است، منفعل در گوشه ای به نگاه نمیایستد، بل خود با همه حواس و ادراک، مشارکت کننده است و بازیگر.
و مای ایرانی امروز خود را در میانه چنین نمایشی مییابیم؛ نام هایی را می شنویم، شباهت ها و جانشینیهایی را درمییابیم که خیال میکردیم مدتها است فراموش شدهاند. اما آنها همیشه بودهاند، تنها از خلال اعصار تغییر شکل می-دادند و هر بار نو به نو در بزنگاهها ظاهر می شدند.
اساطير هر قوم آفریننده تاريخ و حتي سرنوشت آن قوم هستند؛ « هر قوم خواه ناخواه خاطره ای دارد که همچون رودی از سرچشمه های ازلی برمی خیزد، خاطره کنونی را به گذشته می پیوندد؛ گذشته را به آینده و تاریخ قوم را گرد می آورد. گنجینه های آن را تمامیت می بخشد و از آن پیام هایی برای فرزندان وفادارش می فرستد.» 2
نوعی از مواجهه با این سرنمون ها در دنیای کهن به مدد برپایی آیین و هنر اساطیری و در جهان جدید در اندیشه و هنر ممکن است.
فیلم سینمایی چریکه تارا ساخته بهرام بیضایی مواجهه ای خلاقانه با سرنمون ها و اساطیر و تاریخ ایران، در یکی از بزنگاه هایی ساخته شد، که توالی عادی و خطی تاریخ را واقعه ای عظیم بر هم زده بود و روایت تاریخ به مثابه رویدادی که در تقویم می نشیند، برای بیان و پیکربندی ملت ایران بسنده نبود. فیلمی که خود سرگذشتی شبیه به قومی یافت که روایتش میکرد.
اما تارای فیلم در نگاه نخست از اسطوره ها نیامده است، زنی است ساده و بیوه و روستایی، سرشار از شور زندگی و شادی که از قشلاق برمی گردد، با خبر مرگ پدربزرگش مواجه می شود، از او شمشیری به ارث می برد. مردی تاریخی بر سر راهش بهکرات ظاهر می شود و شمشیر را می طلبد و وقتی شمشیر را پس می گیرد دیگر نمی تواند بازگردد چون عاشق تارا شده است. از آن سو تارا خیال زندگی دارد و مردی به نام قلیچ او را می خواهد که او نیز اهل زندگی است و مردی دیگر به نام آشوب، برادر شوهرش، که در گورستان روی می نماید نیز دلباخته اوست. تارا می خواهد شمشیر را وانهد و از آن رها شود اما نمی تواند و سراسر فیلم کنش و کشمکش تارا با شمشیر و مرد تاریخی و عشق قلیچ و نفرت از آشوب در بستر یک زندگی روستایی ساده بدوی است.
ما شاید هرگز نفهمیم که چریکه به معنای افسانه یا افسانه حماسی بوده است که خنیاگران نقل می کرده اند و تارا به معنای ستاره درخشان است و چریکهی تارا، ارجاع به روایت های اساطیری و چگونگی مواجهه و تفسیر از تاریخ در بستر تجربه زیسته دارد. اما این چیزی از انسجام داستانی که قهرمان و کنش های قهرمان مخاطب را از آغاز تا انجام می کشاند، کم نمی کند. روایت زنی آزاد و سادهی روستایی که در پایان به جنگجویی پهلوان تبدیل می شود که زندگی را پس می گیرد.
تارا در آغاز فیلم سوار بر گاری از ییلاق به قشلاق بازمی گردد، از همان آغاز نحوهی بدنمندی او حس رهایی و سرخوشی را القا می کند. تارا قبل از رفتن به روستا نخست به دیدار دریا می رود و سرخوش و آزاد خود را به آب و موج می-سپارد.
دیدار اولیه ما با تارا در اکنونیت اوست. این اکنونیت را دیدار یا خیال مردی با تن پوشی تاریخی نخستین بار خش می-اندازد. اما تارا از آن می گذرد و به روستا می رسد. خوشامدگویی ورود به روستا نیز با خبر مرگ پدربزرگ است. چیزی به گذشته پیوسته و از زمان حال و از دست رفته است. میراث پدربزرگ وسایل کهنه ای هستند که هیچکدام به کار امروز نمی-آیند و تارا همه را می بخشد. آخر از همه شمشیری می ماند که به کاری نمی آید و آن نیز به همسایه بخشیده می شود. گذشته را باید وانهاد با همه فراق ها و فقدان ها و به اکنون و زندگی پرداخت؛ به چرخ چاه که خراب شده، به همسایه ای که پای از گلیم درازتر کرده، به مرغ ها و جوجه ها و پرچین و به خانه. آری خانه باید غبارروبی شود و آماده برای زیستن و تارا همه اینها را با اراده ای بی خلل انجام می دهد. همسایه ای که شمشیر را برده بود فردا با عجله آن را پس می آورد. او اهلیت شمشیر را نداشت و دچار اوهام شده بود.
از اینجا به بعد، داستان سرگذشت شمشیر و تارا است. گذشته به اکنون یورش آورده است و تغییر می طلبد. نه! گذشته حداقل برای تارا رها کردنی نیست و این کشمکش است که مخاطب را با خود می برد و افسانهی ستارهی درخشانِ روستاییِ فیلم همین است؛ چالش تارا در زندگی اکنونی با گذشته و نحوهی طرحافکنی او برای آینده.
گذشته رها کردنی نیست. چه در نگاه اساطیری و چه در نگاه فلسفی منتقد نگاه خطی مدرن به تاریخ.
به قول هایدگر هستی آدمی زمانمند است. در این نگاه گذشته امری تمام شده و رفته و آینده امری هنوز نیامده نیست. بلکه گذشته در زندگی هر کس حضور دارد و زندگی او را ساخته است. انسانِ گذشته است که در هر زمان از آینده اش رخ می دهد؛ « گذشتهی خاص {انسان} که هماره گویای گذشتهی نسل او نیز هست از قفا او را دنبال نمی کند بلکه پیشاپیش فراپیش او روان است. » 3
باری شمشیر چون خللی بر زمان حال و زندگی تارا است. اکنون او شیئی در دست دارد که آماده در دست4 نیست و نمیتواند به مثابه ابزار زندگی هر روزه از آن بهره برد. مرده ریگی که نه به کار سبزی خردکردن می آید نه شخم زدن، نه برداشت محصول یا شکستن هیزم و فروش و جزآنها.
تارا بیقرار و پریشان است که با این شیء غریبه چه کند. شب است و بادی شدید می وزد و وهم و ترس را با خود به خانه میآورد. آتش کومه تارا می لرزد و باد می تازد، تارا به شمشیر مینگرد و اینجا است که از شمشیر «به عنوان» ابزاری برای بستن کلون در استفاده می کند. شمشیر اهل خانه را از باد در امان میدارد.
فردای آن روز وقتی در بازار مشتری برای خرید شمشیر وجود ندارد، تارا شمشیر را به رودخانه می سپرد. مرد تاریخی در راه ظاهر میشود این بار با شمشیری شبیه به شمشیر تارا در دست و با تارا وارد گفتگو میشود و شمشیر را میطلبد. او خود را مردی از قومی تاریخی معرفی میکند که در هیچ جا نامی از تبارش برده نشدهاست. همه نشانههای تبارش گم شده و روی زمین هیچ چیز از آن باقی نمانده جز یک شمشیر و یارانش منتظر بازگرداندن شمشیرند تا او را بپذیرند. شمشیر ناموس تبار است، همانند تازیانهی بهرام. اما شمشیر نه در میدان نبرد که در آینده گم شدهاست و در آینده گیر افتاده است و رهایی میطلبد. مهابت زمان دست از سر درگذشتگان نیز برنمیدارد و آنها را در هول خود میفشارد. اما تارا میگوید که شمشیر را به آب سپرده و سوار خشمگین میشود.
اما به راستی مرد تاریخی از کدام زمان سخن می گوید؟ رویدادی در گذشته ای نا معلوم اتفاق افتاده اما تمام نشده است و در چنبرهی زمان اسیر است؟ آیا این خود فسخ نگاه خطی به تاریخ و ظهوری اسطوره ای است؟ مرد تاریخی اینجا در نقش سرنمونی ظاهر می شود تا روایت خود را بازگوید. همانگونه که الیاده میگوید یک جنگجو با تقلید از سرنمونهای پهلوان خود را به اسوهای در زمان افسانهای تبدیل میکند. روایت مرد، آن قصهای است که قرار است به تارایی برسد که اهلیت میراثداری شمشیر یک تبار گمشده را دارد. آیا تارا خود بازماندهای از همان تبار است؟
پس از این ملاقات تارا به مزار میرود تا از پدربزرگ برای خواستگاری یکی از اهالی به نام قلیچ، کسب اجازه کند. آنجا به پدربزرگ قول میدهد چنان که او در این دنیا شاد زیست، برایش آیین دفزنی برگزار کند. آیین، که قرار دادن وقایع در جای خود برای برکت و آمرزش و دفع شر است.
هنگام بازگشت به خانه آب رودخانه عقب نشسته و شمشیر را پس آورده است. نه! تارا از شمشیر و میراثش خلاصی ندارد. در راه خانه و کنار دریا سگی وحشی به سمت بچهها هجوم میآورد و تارا از شمشیر دوباره «بهعنوان» ابزار دفاع عمل میکند و سگ را میکشد.
در کوره راه جنگلی اینبار تارا شمشیر را به مرد تاریخی پس میدهد، اما مرد دیگر نمیتواند برگردد چرا که عاشق تارا شدهاست و از زخمهایش خون میچکد. گذشته در شکل سرنمونی اسطورهای که در منطق زمان عادی جای نمیگیرد عاشق زنی عادی، اکنونی و سرشار از شور زندگی میشود.
فصل برداشت محصول است و اهالی می خواهند چند روز باقیمانده را مجلس شبیه برگزار کنند، چنان که این کار در اکثر مناطق ایران رواج داشتهاست. این مجالسِ هنگام کاشت و برداشت محصول، بازماندهی آیینهای برکتبخشی به زمین و زندگی هستند که در قامت مجلس شبیه اولیاء که الگوهای اساطیری مردمانند، ادامه یافتهاند و در واقع به نوعی رهایی از چنبره زمان تاریخی با تکرار آیین آفرینشاند. در این مجلس همهی اهالی سهیم هستند و وقتی شمشیر تارا را میخواهند او میگوید که شمشیر را به صاحبش پس داده است. از اینجا ما مشارکت تارا را با بقیه اهالی در مجلس شبیه نمیبینیم. تارا درگیر بازی زندگی خود است و گویا از این به بعد دو مجلس در کار خواهد بود، یکی مجلسی که مردم در کنار قلعه چهل دختران برپای میدارند و دیگری مجلسی که تارا به آن فراخوانده میشود و مرد تاریخی ذکر مصیبت و داستان کشته شدن یارانش در کنار همان قلعه، کنار دریا، در میان جنگل و همهی روی زمین را باز میگوید. مرد شبانه شمشیر را به خانه تارا پس میبرد و فردا مردم رد خون را در حیاط تارا میبینند.
از سوی دیگر آشوب، برادرشوهر تارا نیز خواهان تارا است. مردی شکارچی که با همسر تارا به دریا میرفتند، تا آن که قایق همسر تارا غرق شد و مردهی او برگشت. خانوادهی مرد، تارا را مقصر مرگ برادرشان میدانند و تارا آشوب را. او معتقد است که آشوب برای دستیابی به تارا به عمد قایق را غرق کرده است. خانواده مرد همگی به هیأت عزاداران باستانی سیاه پوشیدهاند و بر سر و روی میکوبند. نخستین ملاقات ایشان با تارا در گورستان است و همانجا از تارا خواستگاری میکنند. و البته تارا پاسخ رد میدهد، چرا که خواستگاری در گورستان و با پس زمینه مرگ هر چه باشد راه به زندگی ندارد و تارا زن زندگی است. این عشق، هجوم آشوب است به زندگی. هجومی که از غرق کردن قایق همسر تا خواستِ از آنِ خود کردن زندگی تارا ادامه دارد. آشوب همان هاویهای است که زندگی را همواره تهدید میکردهاست و برپایداری آیین برای دفع او بوده است.
از آن سو قلیچ، عاشق دیگر تارا، مردی است که هم کار بلد است و هم اهل زندگی است و از عهده زنان نیز خوب برمیآید. اما زندگی تارا در معرض هجوم است، هم هجوم مرگ در لباس آشوب و هم هجوم گذشته.
در صحنهای میبینیم وقتی اهالی برای مجلس شبیه رفتهاند، تارا مشغول جمعآوری هیزم است. قلیچ به دنبال او میآید و در کشمکشی عاشقانه هر دو به جنگل میروند. ناگهان اسب سفید و خونآلودی ظاهر میشود و خلوت آن دو را به هم میزند. ابتدا تصور میکنیم که این اسب از مجلس شبیه گریخته است، اما وقتی قلیچ به دنبال اسب میرود، مرد تاریخی ظاهر میشود. تارا از او میخواهد که برود و میگوید که مردی را میخواهد که مثل بقیه باشد، بتواند بخندد، بخواند و برقصد. اما مرد تاریخی از زخمهای تازه میگوید، تارا از زندگی میگوید و مرد از گذشته پر افتخار و اینکه قلعه چهلتن متعلق به قوم او بوده. تارا با او به قلعه میرود و مرد ذکر مصیبت قومش را در مجلسی موازی مجلس شبیه بازگو میکند. از اینکه پای هر درخت، خونی از قبیله او ریخته شده و در هر کجای قلعه عدهای از آنها مردهاند. پس آیا این مجلس شبیهی که مردم در کنار قلعه هر سال برپای میدارند، در واقع مجلس همین قوم گمشده نیست؟ قومی که فریب روزگار را خورده و از قلعه تا ساحل قدم به قدم جنگیده است و دریا آن را فرو برده است. قومی که مردمان راه را برای دشمنش باز کردند در حالی که آنها برای همان مردم میجنگیدند. مرد میگوید که کتاب خدا را به شهادت نهاده بودند و سوگند خود را با چند سکه شکستند و در جنگی نا امید قدم به قدم شکست خوردیم و هزار از ما کشته شد. ظهر بود که به نماز رفته بودیم و سپاه ظلم بر ما حملهور شد.
اینجا است که متوجه میشویم آیینی که مردم روستا برپا میدارند، واقعهای نیست که یکبار در دل تاریخ واقعی اتفاق افتاده و تمام شده باشد، بلکه سرگذشت یک قوم است. قومی که روایت غالب تاریخ او را نادیده گرفته، قلعهاش متروک و ویران مانده و روایتش هر چند به شکل دیگر، مدام اجرا میشود.
تارا پس از شنیدن واقعه از مرد میخواهد که برگردد تا او بتواند زندگی کند. وقتی تارا برمیگردد متوجه میشود که آشوب، بچهها را با خود بردهاست، او بچههایش را از آشوب پس میگیرد و به خانواده قلیچ میگوید که پاسخش به خواستگاری آنها مثبت است. اینجا دوباره اسبِ رمکردهی سفیدِ خونی ظاهر میشود. قلیچ میگوید این اسب مجلس نیست. اما اسب، رامِ تارا میشود و تارا سوار بر اسب به کنار دریا میرود و مرد تاریخی را صدا میزند. تارا به مرد میگوید تو دروغ میگویی. داستان تو در هیچ کتابی نیست، اما مرد میگوید داستان من در خاک و در باد و گیاه و قدم به قدم این سرزمین است. داستان من در هیچ کتابی نیامدهاست.
این همان حضور گذشته در قالب اسطوره است که نمیشود فراموشش کرد. مرد میگوید که اکنون عاشق شده و نمیتواند برگردد و قبیله او را نمیپذیرد. در همین هنگام مردان قبیله سر از آب بیرون میآورند و تارا آنها را میبیند. دوباره بین تارا و مرد گفتوگویی در میگیرد. زن از زندگی میگوید، از رهاییاش و عاملیتاش. از اینکه برای هر لقمه نان و هر نفسی که میکشد کار میکند. مرد از اینکه افتخار قبیله بود، زن از اینکه چرا نباید بخندد و شادی و مسخرگی کند؟ از اینکه حتی میتواند بلند داد بزند. تارا نیز دیگر عاشق مرد شده است. مرد به یکباره دور میشود، تارا به دنبال او میرود و نگاه مرد بر تن خود را میطلبد. مرد به تن تارا مینگرد و به درد میگوید که چرا نمیشود دوباره مُرد؟ میگوید که من با زخمهایی آمدهام که از آنها خون میچکد. تارا زندگی است، اما من مردهام و به تاریخ پیوستهام و با خود برای تارا حسرت آوردهام. مرد میگوید برای اینکه من اینجا بمانم، گذشته عوض میطلبد و عوض، بچهها هستند. اما تارا حاضر نیست که بچهها را بدهد. شرط گذشته برای حضور در زمان حال، قربانی کردن آینده است. اما تارا این شرط را نمیپذیرد. در عوض حاضر است که خود را قربانی کند، بچهها را به قلیچ بسپرد و با او به گذشته برود. وقتی مرد تاریخی متوجه میشود که تارا هم عاشق شده است، میگوید که تو نمیتوانی مرا زنده کنی و در عینحال نباید برای من بمیری. مرد از آزمونی سخن میگوید که تارا از آن سربلند بیرون آمدهاست. این کدام آزمون است؟ پذیرفتن و به رسمیت شناختن تاریخ. تاریخی که نه تنها دیگر از سوی او انکار نمیشود، بلکه حالا عاشق آن شده است و حاضر است برایش بمیرد. تارا میرود تا شمشیر را بیاورد تا با مرد به گذشته برگردد. اینجا است که مرد تارا را در اکنون وا مینهد و به دریا بازمیگردد به همانجایی که قومْ او را در خود فرو برده بود.
دریا با همه وسعتش و با موج های خروشانش مرد را میبلعد. تارا به دنبال مرد میدود، فریاد میکشد، نومیدانه با شمشیر بر دریا میکوبد تا مرد را پس بگیرد. نبردی میان او و دریا درمیگیرد. همان دریایی که در صحنههای اول فیلم برای ورود به روستا تن به آن سپرد، اما در اینجا به نبرد با او برمیخیزد. دریا همان ناخودآگاهی است که آن قوم گمشده را فرو برده است و بالاخره دریا نمادی است از خود تارا.
این ارتباط تارا با دریا، رسیدن محصول همراه با آمدن او، نگاه زنان و مردان روستا به او و سرشاری زندگی در او، تارا را به ناهید به الهه آبها نزدیک کردهاست. تارا در پایان از انسانی اکنونی با تاریخ همراه میشود و با نبرد با دریا وجهی اسطورهای مییابد. این شمشیر کوبیدن در واقع اجرای صحنه آخر مجلس شبیهی است که تارا قهرمان آن است. دریای مواج، ناخودآگاهی است که تارا باید از آن حذر کند و در عین شستوشوی تن، در آن غرق نگردد. او با دریا میجنگد، فریاد میزند و مرد را میخواهد، اما نمیتواند سوار را پس بگیرد. او میخواهد گذشته را به همان شکل از دریا، از موجها و از ناخودآگاه تاریخی خود پس بگیرد. دریایی که شوهر او را نیز برده بود. در نهایت تارا از آب با شمشیر در دست چون مبارزی پیروز بیرون میآید. قلیچ از راه میرسد و تارا را صدا میزند. حال شمشیر نقش خود را بهعنوان ابزار دفاع، محافظت و جنگ نشان داده است و اهلیِ دست تارا شدهاست. شمشیر میراثی است که نمیتوان نادیدهاش گرفت، باید حفظ شود و به آینده سپرده شود. آشوب هم رفتهاست و حالا دیگر تارا میتواند با قلیچ عروسی کند. او دیگر گذشته را نفی نمیکند و از طریق پذیرش و پاسداشت گذشته و اجرای آیینْ آمادهی زندگی آینده میشود. اما اگر آیینی که اهالی اجرا میکنند، وجهی ناخودآگاه دارد و مواجههای اتفاق نمیافتد، آیین تارا عاملیت و سوژگی دارد. او با گذشته مواجه شده با آن نبرد کرده و آیین خود را اجرا کردهاست.
بیضایی در این فیلم چه چیز را روایت کرده است؟ افسانهی تارا چگونه مای مخاطب را از خلال روایت سینمایی با نحوهای از بودن-در-زمان و تاریخ مواجه میکند؟ چگونه در فیلم بازگشت تاریخ به زندگی و طلب گذشته از امروز برای ما طرحافکنی آینده را پیش میبرد؟ بیضایی شناخت کاملی از اساطیر ایرانی دارد و خود در مصاحبه ای اذعان داشته بود که کار هنرمند نور تاباندن به زوایای تاریک اساطیر است.
ما در دریای زمان شناوریم و همانگونه که گفته شد انسان با ذهنیت اسطورهای از طریق برپایی آیین و بازگشت خاطره ازلی میتوانست بر این هول غلبه کند. اما در زیست مدرن که نحوه مواجهه انسان اساطیری با آیین به کنار رفته است، نیاز یا قابل تحمل کردن تجربه زندگی و هول زمان به قوت خود باقی است.
به قول ریکور، «ما در اقیانوس زمان شناوریم، و آنچه به ما اجازه میدهد در این اقیانوس برای مدتی شناور بمانیم و تا حدودی مسیری معین را طی کنیم، مهارت یا فن یا هنری عملی است که به شناگری بیشتر شباهت دارد تا فلسفه و علم و این هنر چیزی نیست جز هنر داستانسرایی و روایتگری.» 5
اگر روزگاری از دل میت یا همان میتوس(mythos) که به معنای کلام اساطیری و در عین حال به معنای داستان یا افسانه مقدسی بود که حکایت از راز آفرینش میکرد و سرنمونی برای زندگی آدمی محسوب میشد، دیالکتیک میتوس و لوگوس در قالب تراژدی سربرآورد، خود برخاسته از هنر روایتگری انسان بود. و باز هم به قول ریکور توان اصلی اسطوره های اصیل آن است که مرزهای فکری یک اجتماع خاص یا یک ملت را تعالی دهند. اساطیر هر اجتماع دارنده عناصری هستند که مرزهایش را فراتر از آنچه هست می برد، آنها تنها ارجاع به جهانی نوستالژیک نمیدهند، بلکه از خلال روایتگری دنیای اکنونی را بسط میدهند و دنیاهای ممکن را میسازند. 6
هنر به طور عام و ادبیات و سینما و شعر میتوانند میانجیهایی باشند که در جهان امروز و بهویژه در روزگار عسرت، به یاری آنها زمان و روایت به یکدیگر گره بخورند و زمان روایتمند و روایت زمانمند به زندگی معنا ببخشند و افقهای جامعه را بسط دهند.7
تارا زنی از سرزمینی است که پای هر درختش جویهای خون ریخته شده، خونی که در تاریخ جاری است و تا امروز کشیده شدهاست. سرزمینی که زیر دریای بیکران مواجش سرگذشتها مدفون است و لابهلای خطوط ناخوانده کتابهایش و آیینهایی که اجرا میشوند، هنوز خون تازه میچکد. خونی که مای مخاطب و تارا را عاشق میشود و به خود فرا میخواند و از آن گریزی نیست. در عینحال تارا زن است. زنی سرخوش و آزاد و حامل زندگی، زنی که در مادری در کارِ خانه و مزرعه و در عاشقی کنشی به شدت فاعلانه و خلاق دارد. و آیا همین وجه زنانگی نیز از همان وجوه فراموش شده و سرکوب شدهی تاریخ نیست که اکنون در رسانهی سینما و در قالبی یادآور الههی برکت و آبها بازگشته است و ما را به زن و زندگی و آزادی فرا میخواند؟ در درگیری تارا با خود، با گذشته و میراثش، با مرگ و زندگی کشمکشی روی میدهد که در آن جهان خود را عیان میکند. تارا با همه ویژگیهایش الههای است زمینی که بازگشته است اما در هیأت زنی امروزی. مواجهه او با میراث تاریخی و اسطورهای که ملاقات میکند نیز انفعالی نیست. او تاریخ را به پرسش میکشد، بر سرش فریاد میزند، گاه نادیدهاش میگیرد و به او میخندد و گاه از او دل میبُرد و در آخر شیفتهاش میشود و حاضر است برایش قربانی شود، بجنگد و شمشیر بزند، و این همه به مدد طرحافکنی از خود و کنشی است که از آغاز تا پایان فیلم دارد.
در صحنه نبرد درخشانش با خدای آبها که در واقع استعارهای از نبرد با ناخودآگاه خودش است، پیروز از آب بیرون میآید و به زندگی و عشق زمینی بازمیگردد تا اکنون و آینده را معنا کند و به زندگی خویش معنا ببخشد. آری شمشیر حفظ میشود و شاید هر سال تارا نیز با شمشیرش در آیینهای اهالی شرکت کند، اما با عاملیت خاص خودش.
آیا این همان تلاش سترگی نیست که الیاده پیشبینی کرده بود شاید روزی جوامع پریشان بشری مجبور شوند دوباره به قلمرو نمونههای ازلی و تکرار آنان باز گردند تا از ترکتازی حوادث تاریخی جلوگیری کنند؟
و این همه میسر نیست مگر به مدد تخیل خلاق و آزاد. همان آزادی که الیاده والاترین حد تصور آن را امکان مداخله در نظم و سامان کیهانی میداند.
به رنگ آمیزی عنقا جهانی میکشد زحمت تو هم زین رنگ میپرداز تصویری به تاریکی 8
1 - ریکور، پل، زندگی در دنیای متن، ترجمه بابک احمدی، نشر مرکز 1382، صفحه 100
2- شایگان، داریوش، بت های ذهنی و خاطره ازلی، نشر فرزان روز، 1384، صفحه 77
3- هایدگر، مارتین، هستی و زمان ترجمه سیاوش جمادی نشر... صفحه 102
4- Ready to hand
5- فرهادپور، مراد، یادداشتی درباره زمان و روایت، فصلنامه ارغنون شماره 9 و 10، صفحه 31
6 - بنگرید به ریکور پل، همان کتاب صفحه 107
7- بنگرید به مکوئیلان مارتین، گزیده مقالات روایت، مقاله زمان روایی، پل ریکور، ترجمه فتاح محمدی، نشر مینوی خرد، صفحه 400
8- بیدل دهلوی، غزلیات.
-
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 201248
نسخه قابل چاپ
ارسال به دوستان