تحريرات هرات

نویسنده: 
رضا امیرخانی

تحریرات هرات (فصلی از کتاب جانستان کابلستان)

راه رفتن در هرات، گام زدن در تاریخ است. انگار که فرصتی برای‌ت فراهم آمده باشد تا ایران هشتاد سال پیش را ببینی. از سیزده ـ هشتاد و هشت (1388)، صاف بیافتی در سیزده ـ هشت (1308). راسته عتیقه فروش‌های دورادور مسجد جامع هم به این حس و حال کمک می‌کنند البته. عتیقه شناس نیستم. اما پیدا کردن شلاق اسب والی پنجاه سال پیش هرات در بساط فروشنده یا تفنگ تک‌لول غنیمتی از انگلیس‌ها ـ آن‌جور که خودش ادعا می‌کندـ سر حال‌م می‌آورد و مجبور می‌شویم قوری و پیه‌سوزی بگیریم که روی‌ش به خط کوفی چیزی نوشته‌اند. به عتیقه فروش می‌گوییم در پیه‌سوز چه بریزیم؟ عاقل اندر سفیه نگاه‌مان می‌کند و می‌گوید: اسم‌ش را که گفته کردی . . .  همان روغن پیه دیگر! مثل گول‌ها سر تکان می‌دهیم. پیرمرد، سنگی شفاف و آبی‌رنگ به هدیه می‌اندازد دور گردن لی‌جی. می‌گوید دفع چشم زخم می‌کند.
از مناره‌های مسجد جامع، صدای اذان غروب اهل سنت را می‌شنویم.
پیاده گز می‌کنیم به سمت مسجد جامع. منتظریم تا چراغ‌های خیابان روشن شوند و دکان‌ها و مغازه‌ها بروند سراغ فروشِ سرچراغی به افتخار شب اول اقامت ما در هرات. کمی که راه می‌رویم، متوجه می‌شویم که خیابان‌ها اصولاً یا تیر چراغ ندارند و یا اگر دارند، خاموش‌ند! دکان‌ها هم یکی یکی می‌بندند. تا به مسجد جامع برسیم، صدای اذانی از پشت محله‌ی باد مرغان به گوش‌مان می‌رسد که معلوم می‌شود صدای اذان شیعه‌ها است. با خیال راحت، وارد مسجد جامع می‌شویم برای ادای سه‌گانه‌ی مغرب. برادران اهل سنت که نماز مغرب خوانده‌اند، در حال بیرون آمدن‌ند. بعضی شگفت زده به ما می‌نگرند. در دل می‌گویم هنوز که نماز نخوانده‌ایم که از قامت بستن‌مان، متوجه اختلاف فقه‌مان شوند. با همه اعتماد به نفس‌م در تقلید لهجه‌ی هراتی، از کسی می‌پرسم که:
سیاه‌سرها کجا نماز خوانده می‌کنند؟
دستی به ریش دو قبضه‌‌ش می‌کشد و دور و بر را نگاه می‌کند. بعد اشاره می‌کند به شبستان‌های غیر مفروش جانبی. شاید جایی برای نماز خانم‌ها در نظر نگرفته باشند.
وارد مسجد می‌شوم، دهان‌م از تعجب باز می‌ماند. می‌ارزد که برای هم‌چه مسجدی، هزار رکعت دوگانه‌ی تحیت خواند، صد و ده‌ها بار «یاعلی» گفت. پنداری صاف وارد مسجد گوهرشاد شده باشی. همان کاشی‌های فیروزه‌ای خوش رنگ و نقش و نگارهای آشنا. آن‌وقت هنوز نمی‌دانستیم که معمار این دو مسجد یکی است.
کفش‌ها را دست گرفته‌ایم و پابرهنه در صحن می‌چرخیم. باورکردنی نیست این زیبایی، وسط این شهر جنگ‌زده. نزدیک می‌شویم و به کاشی‌ها می‌نگریم. باور کردنی نیست. مبهوت‌یم . . .
شب‌های اول ماه قمری است و هنوز مه‌تاب نداریم. همین باعث شده‌است تا سقفی کوتاه از ستاره‌ها روی سرمان باشد. ستاره‌هایی درخشان و فراوان. می‌توانی دست بلند کنی و ستاره بچینی.همین را به لی‌جی می‌گویم و او دست کودکانه‌اش را به سمت آسمان می‌برد تا بچیند ستاره‌ها را. آسمان صاف و تمیز هرات. مسجد جامع استاد عمادالدین معمار، و حال سرخوشانه‌ای که هیچ‌گاه فراموش‌م نخواهد شد.

تا روز پایانی تلاش می‌کنم همه نمازها را در مسجد جامع هرات بخوانم. بعضی را با اهل سنت و بعضی را فرادا. بسیاری از ایشان تعجب می‌کنند از اقتدای من؛ روزهای بعدی آرام آرام، جوان‌ترها با من مصافحه می‌کنند و تقبل‌الله می‌گویند. تازه روز  دوم و سوم است که متوجه می‌شوم، هیچ طفل نوپایی در مسجد نمی‌آید، هم‌چنان که هیچ بانویی. فضا به‌شدت مردانه است. مثل باقی فضاهای اجتماعی هرات.
شبستانی آفتاب‌گیر دارد مسجد و شبستانی نسار و پشت به آفتاب. قرینه‌ی هم‌ند و بسیار شبیه به شبستان اصلی مسجد گوهرشاد. معمران که شوق مرا به دیدن مسجد می‌بینند، رنگ کاشی‌های دو شبستان آفتاب‌گیر و پشت به آفتاب را به من نشان می‌دهند، که حتا ذره‌ای تفاوت ندارند با هم . . .
توضیح می‌دهند که :
خوب سیر کن! پنج‌صد سال است این یکی کاشی هیچ‌وقت آفتاب ندیده‌است و آن یکی کاشی همه وقت زیر آفتاب بوده . . .  خردلی توفیر می‌بینی بین رنگ‌شان؟

 
روزهای بعدی است که آرام آرام متوجه می‌شوم، سنگ کف صحن بسیار ناهم‌گون است با مسجد. می‌فهمم که کف صحن مسجد، پیش تر با خشت مفروش بوده‌است و بعد در دوره‌ی طالبان و بعدتر در دوره‌ی اسماعیل‌خان جهادی، نوسازی‌اش می‌کنند با سنگ که اصلاً خوب از کار در نیامده‌است.
طالب‌ها اگرچه نسبت به ابنیه تاریخی هیچ وقعی نمی‌نهادند و وقع‌شان هم از جنس تخریب بودای بامیان بود، اما در مرمت مساجد، البته به شیوه خودشان کوشا بودند.
روزهای بعدی البته چیز دیگری را نیز متوجه می‌شوم! آن‌هم این است که همه مردم، به‌جای سیر کن، می‌گویند سیل کن! من اما یحتمل برای جلوگیری از آسیب رسانی حوادث طبیعی به ابنیه تاریخی، سعی می‌کنم همان سیر را بنویسم به‌جای سیل!!

 

پنجم تا نهم مهر 1388
هرات