يادداشتي بر نظريه پايه شهر

يادداشتي بر نظريه پايه شهر
نویسنده: 
علي فلاح پسند

يادداشتي بر نظريه پايه شهر (متن گفتگوي انجام شده در سايت معمارنت)
     پنجره ای به سوي روشنايی هاي بيشتر گشوده شده است. گفتگوگر اصلي آقاي محمد سالاري، نگرگاه هايي را در اين باره در گزارشي كه متن گفتگو را در سايت معمارنت گذاشته ‏اند بيان كرده ‏اند. طبق توصيه خود ايشان مشاركت در آن و حاشيه نويسی هايي بر اين گفتگو را مفيد انگاشتم،  و شايد همين مشاركت در گفتگو و طرح پاره ای پرسش ‏هاي ديگر بتواند جنبه هاي ديگري از موضوع نظريه پايه شهر را روشن تر نمايد. از ديدگاه نگارنده، ورود به يك مبحث نظري نيازمند شناخت و تحليل است تا براي خواننده روشن شود- كه حتا بدون پيش‏برنهادهاي پر آب و تاب- اصل موضوع چيست؛ زيرا نمی توان صرفاً از طريق پرسشگری هاي آسيب شناسانه به طرح يك نظريه پرداخت، و يا به آن ورود كرد. شايد كه پرسش هایمطرح شده ی پنج‏گانه، هم‏سويي چنداني با يك مبحث نظري نداشته است كه گفتگو را تا حدودي پراكنده نمود، تا آن جا كه جمع ‏بندي موضوع به نظريه پايه‏ شهر منتهي نشد.
     منظور اين نيست كه چنين شناختي می بايد در يك گفتگو به طور كامل به دست آيد و جايي را براي سخني ديگر باز نگذارد، بلكه بيشتر بيان برنهشت هايي است كه چنين نظريه ای بتواند بر پايه آن ها شكل بگيرد، و مشاركت ادامه يابد و سخن هاي بیشتري نيز گفته آيد. به گمان نگارنده تنها جنبه ی آسيب شناسانه ای كه بر اين گونه بيان نظريه پايه‏ شهر می توان وارد دانست،  خود همين نظريه آسيب شناسانه به شهر است؛ كه پرسش هایما فقط از اين دست باشد كه شهر تهران مشكلي دارد يا ندارد، و يا چه مشكلي دارد. همين صرف "مسأله محور" نگريستن به شهر براي ورود به نظريه پايه شهر از نگر نگارنده تا حدودي كژتابي نظري است. زيرا براي ورود به يك مبحث نظري، می بايد به طور پايه ای از ديدگاه "موضوع ‏محور" وارد شد و نه صرفاً مسأله محور.
     شهر تهران مانند هر شهر بزرگ امروزي و به ويژه كلان ‏شهرها و ابرشهرها داراي مسايل و مشكلاتي است كه نمی توان به سادگي دلايل اين مشكلات را گسترش شهري و جمعيت انگاشت. كما اين كه آقاي سالاري هم پس از تأكيد بر اين كه چنين مي‏ انديشد و معتقد است كه تهران مشكل دارد، اضافه می کند كه از نظر وي اين مشكلات گرفتاری هايي مثل جمعيت،  هويت، ترافيك و مديريت نيست. بلكه مشكل را در نبود تعريفي مشخص و پذيرفتني از سوي جامعه شهري مي‏داند،  و به عبارت ديگر، تعريف مشخص از شهر تهران را هم ‏طراز نظريه پايه شهر قرار مي ‏دهد و تهران را از اين نگره شهري بلاتكليف و سرگردان در مقايسه با ديگر كلان‏شهرهاي دنيا قلمداد می کند. در نتيجه مبناي نظريه پايه ايشان اول تعريف مشخص و بعد هم سرگرداني است. البته ايشان در ادامه به همه ی مواردي كه مشكلات شهر تهران مي ‏دانستند يك به يك اشاره می کنند ولي آن ها را با صفت سرگرداني زينت می بخشند، و خودشان هم اذعان دارند كه اين روشي پوزيتيويستي است. يعني درست مانند آن كه بخواهيم نظريه پايه شهر را از نگره ی جرم‏شناسي هم سامان دهيم.
     هدف نگارنده تشخيص درست از نادرست در نگرگاه هاي آقاي سالاري نيست، زيرا چه بسا بیش ترين مواردي را كه ايشان گواه مي‏آورند صحت هم داشته باشد و دارد. بحث نگارنده حقيقيت‏ يابي موضوعيتي تحت عنوان شهر تهران از ديدگاه نظريه پايه شهر است كه لزوماً نيازمند بيان روشن روش‏ شناسيك موضوع است و می توان چالش‏ هايي را هم كه بر سر راه اين گونه شناخت وجود دارد مطرح كرد. اما بيان يك دسته مشكلات كه درهم تنيده ‏اند را به سادگي نمی توان زاويه ورود مناسبي براي طرح موضوع نظريه پايه شهر انگاشت، آن هم با روش شناسي پوزيتيويستي؛ زيرا نتيجه اين می شود كه اين مشكلات و مسايل وجود دارد و حالا بايد به دنبال حل اين مشكلات برويم. همين و بس. آيا به راستي منظور از طرح موضوع نظريه پايه شهر بيان يك تعريف مشخص و همگان پذیر از شهر و روايت مشكلاتي است كه شهر دارد. يا آن كه به راستي بر سر آنيم كه موضوع شهري چون تهران را از ديدگاه هاي نظري؛ اعم از جامعه‏شناختي، انسان‏شناختي، فرهنگ شناختي و تاريخ تحليلي حقيقت‏يابي كنيم. قطعآ اين نمی تواند باشد كه شهر تهران يك مسأله رياضي است كه مي‏خواهيم حل‏اش كنيم.
     از ديدگاه پديدار شناختي كه نگارنده بر آن تأكيد دارم، اساساً چيزي مانند درست و غلط، نمی تواند در فرايند شناخت يك پديدار به ما ياري رساند، بلكه تنها حقيقت وجودي يك موضوع و آن گونه كه هست و چگونه هست حايز اهميت است. يعني اين كه تمامي چندی ها و چونی هاي موضوع منتهي به چرايي موضوع می شود و بس. اين نظر نگارنده است و البته جاي بحث باز است و براي هيچ نظري نمی توان حقانيتي تام و تمام قايل شد و يا موضوع را بست. زيرا اصل اساسي در نظريه‏ پردازي بر عدم قطعيت است. ما از ديدگاه پديدار شناسانه به هيچ تعريف مشخصي از موضوعي كه همگان پذیر باشد نمی رسيم و البته به سرگرداني هم نمی رسيم،  بلكه تنها مسيري از شناخت را طي می کنيم كه لاجرم ما را به مرحله ای جلوتر از اين جايي است كه اكنون در آن به سر می بريم می رساند. از اين نگرگاه،  تهران امروز يا همان ابرشهر نه ميليوني و ده ميليوني،  تمام زيسته ی كساني است كه تا امروز آن را زيسته ‏اند، به ويژه در دو سه نسل گذشته آن را زيسته ‏اند و كساني كه اكنون دارند آن را مي‏زيند. اين تهران است. نظريه پايه شهر تهران می تواند بر اين زيسته و همبودگي اكنوني ‏اش استوار گردد. از منظر جامعه و تاريخ و فرهنگ،  تهران همين است كه اكنون وجود دارد. كه البته مشكلات و مسايل بسياري هم دارد،  اما تعريف تهران و معناي تهران مترادف با مشكلات و سرگرداني نيست.
     حالا اين كه چرا تهران دچار سرگرداني جمعيتي است، از ابعاد چندان روشني در بحث آقاي سالاري برخوردار نمی شود، و اين كه در اين مورد توافقي وجود دارد يا ندارد كه جمعيت تهران زياد است يا كم است يا متناسب است يا در حال انفجار هم، همان طور كه مقايسه تهران با قاهره و استانبول و كراچي هم چيزي را روشن نمی کند، و تازه اگر بخواهيم نگاهي ساده و يك سويه به مقايسه اين شهرها بيفكنيم شايد تهران را بتوان در ميانشان شفاف ‏ترين دانست. اما اين كه آقاي سالاري اين تفاوت ها را تناقضي می بيند كه جلوه ای از شكاف ميان عينيت و ذهنيت، و يا واقعيات و انتظارات در باره تهران است هم می تواند تناقض واقع ‏بينانه ای باشد،  و اين كه چنين تناقضي وجود دارد چه چيزي را می تواند نشانگري كند،  مگر وجود چنين تناقضي را در ديدگاه هاي اقشار و لايه هاي جامعه شهري كه خود يك واقعيت است. اين كه يك شهروند اسفرايني و يا اليگودرزي تهران را شهر بسيار بزرگي بداند كه دچار آشفتگي و سرگرداني است، چرا بايد جاي شگفتي داشته باشد. براي يك اتريشي و يك سوئدي و يك دانماركي هم تهران ممكن است شهر بسيار بزرگ و سرگرداني به نظر برسد و برايش جاي شگفتي هم داشته باشد. اساساً ابرشهرها هم شگفتي آفرين ‏اند و هم بسيار معدود، و تعدادشان به سختي به سي ابرشهر در جهان می رسد، كه تهران يكي از آن ها است با جمعيت ساكن نه ميليون نفر ولي هميشه بيش از ده میلیون نفر به ويژه روزها باشندگان اين شهر هستند
     آقاي سالاري در بيان سرگرداني اجتماعي- انساني تهران بدواً تأكيد می کند كه محله ها و منطقه هاي تهران، ديگر مكان هايي براي انباشت منزلت اجتماعي نيستند و مدت ها است كه اين كاركرد خود را از دست داده‏اند. ايشان به يك‏باره و بدون ارايه دليلي به چنين حكمي و اين نتيجه‏گيري تراژيك رسيده ‏اند، كه البته اشكالي هم ندارد اگر كه چنين روي داده باشد، زيرا بسيار طبيعي و بديهي است كه ساختار محله ها در فرايند گسترش شهري و جابجايی هاي جمعيتي لااقل طي پنج دهه اخير دستخوش تحولات و تغييرات اساسي شده باشند، و حتا اگر ذات و مفهوم محله تغيير نكرده باشد هم، نشانگری ها  و نمود هاي دگرگونه ای يافته ‏اند، كه با ساختارهاي محله پيشا مدرن متفاوت هستند. مثلاً محله ششصد هزارنفري نارمك با محله سه هزارنفري ضرابخانه ساختار اساساً متفاوتي دارد. نارمك يك شهر است تحت نام يك محله و نارمكي هم حس تعلق به محله‏ اش را دارد كه هم اكنون نسل سوم نارمكی ها در آن ساكن ‏‏اند. به همان اندازه كه يك جواديه ای و نازي آبادي حس تعلق به محله ‏اش را دارد. نشانگريِ منزلت چيست، يعني از نظر آقاي سالاري يا نظريه پايه شهر چيست؟
     گويا مشكل آقاي سالاري بازهم تعريف مشخص و همگان پسندي از منزلت باشد، كه البته اگر چنين تعريفي اساساً بتواند وجود داشته باشد. چنين حكمي متأسفانه در گفتار آقاي سالاري از صحت چنداني برخوردار نيست. منزلت يك مفهوم كلي است ولي نشانگری هايش بسيار نسبي است و بنابر جايگاه اقشار و لايه ‏بندی هاي اجتماعي متفاوت است. اين درست است كه تحولات اقتصادي برآمده از انقلاب سفيد و توزيع نامتوازن ثروت هاي حاصل از درآمد هاي نفتي كه به نوعي صنعتي شدن، و رشد مهاجرت به شهر تهران در دهه چهل انجاميد، موجب نوعي قطب بندی طبقاتي بين شمال و جنوب شهر تهران طي يك دهه- از نيمه دوم دهه چهل تا نيمه اول دهه پنجاه- شد. اين جابه جايي جمعيتي درون شهري كه حاصل مهاجرت از بيرون به شهر و گسترش شتابان شهري بود،  در شكل كالبدي و ساختار عملكردي شهر تغييراتي عمده به وجود آورد و به تبع آن در سازمان فضايي شهر تأثيري به سزا گذاشت. اما نه آن كه ديگر هيچ مكاني در تهران منزلت اجتماعي نداشته باشد. چه بسا محله هايي كه در گذشته منزلت اجتماعي بالاتري در مقياس شهري داشته‏اند و اكنون منزلت اجتماعي محدودتري دارند، و محله هايي كه اصلاً در گذشته نبوده‏اند كه از آن جمله همان شهرك غرب و شهرك اكباتان مثال زدني ‏اند كه داراي منزلت اجتماعي بالايي در مقياس شهري شده ‏اند، و نسل دوم ساكن در آن ها حس تعلق به مكان شفافي هم دارد. سرگرداني مورد نظر آقاي سالاري در بسياري موارد تمامي ویژگی هايي است كه يك ابرشهر ممكن است و می تواند داشته باشد. تفاوت هاي نسلي و طبقاتي و غيره و تفاوت ها ميان ديدگاه ها و انتظارات شهروندان از شهرشان به ويژه در خصوص منزلت اجتماعي در ميان مردم شهرنشين،  اين ها هيچ كدام چهره عجيب و غريبي به شهر تهران نمي ‏دهد، بلكه همان چهره شهر تهران را مي ‏نماياند.
     تحول و تغيير در شكل و ساختار جوامع، رخداد هايي ناگزيراند، و با هيچ رويكرد ايدئولوژيك و يوتوپيايي، توانستني نيست اراده ای را سامان دهيم كه مانع چنين رخدادي شود. گسترش شهرها، هم به دليل افزايش جمعيت بر روي اين سياره، و هم به دليل مهاجرت ناگزير جمعيت به شهرها، و هم به دليل تغيير ساختارهاي توليد كشاورزي به صنعتي، رخدادي ناگزير بوده است. ما نمی توانيم با هيچ اراده ای به گذشته برگرديم. در نتيجه، وظيفه ما به عنوان دست ‏اندركاران دانش‏ هاي كاربردي در حوزه آكادميك و حرفه ای در امور شهري، نه آن كه اشك تمساح ريختن بر گذشته هاي از دست رفته نيست، بلكه نمی تواند هم ميانجيگري ساده ‏لوحانه بين ديروز و امروز و فردا باشد. تعارضات اجتماعي در جوامع گسترده شهري- منظورم رويارويی هاي خشونت آمیز نيست- يعني همان تناقضات و تعارضات در واقعيات و انتظارات شهروندان، اموري واقعي و طبيعي در جوامع شهري امروز هستند و هيچ شهر بزرگي در جهان، از آن مبرا نيست كه بخواهيم اين را يك ویژگی صرف و منحصر به فرد براي شهر تهران به حساب آوريم و گمان كنيم كه اين ها در نيويورك و توكيو و لندن و پارس و دهلي و كراچي و قاهره و استانبول و ريودوژانيرو و كاراكاس وجود ندارند، و فقط در تهران است كه رخ مي ‏نمايند.
     بيگانگي و از خودبيگانگي در شهرهاي بزرگ هم امري بديهي و طبيعي است. زيرا از فوج مهاجراني كه به شهرهاي بزرگ مي ‏آيند تا در آن سكونت و فعاليت كنند چه بسيارگانشان كه پس از يك دهه و يك نسل هم جايگاهي پذيرفتني براي خود نمی یابند و با انبوهي از آرزوهاي آشفته دست به گريبان مي‏ مانند. اين ها نسل برزخي هر شهر بزرگي را به وجود مي ‏آورند، كه شهر بزرگ برايشان نماد سرگرداني و شكست و ناكامي است. كه البته اين هم امري طبيعي و بديهي است. احساس بيگانگي كردن در يك شهر بزرگ ممكن است در تعدادي از مهاجران يك نسل تدوام يابد و حس تعلق به مكان در آنان به وجود نيايد و به قولي هرگز به ساد‏گي به "نقشه ی شناختي" شهر دست نيابند.
     شهروندان شهرهاي كوچك و كوچك ‏تر كه نسل ها در جوامعي بسيار همگون ترساكن بوده ‏اند، شهر خود را در نقشه ی شناختي آن به روشني می شناختند و چه بسا نقشه جمعيت شناختي شهر را هم. اما در شهرهاي بزرگ اين نقشه ی شناختي از الگوهاي ذهني متفاوتي تشكيل می شود، كه حاصل و نتيجه ی همه ی آن تناقضاتي است كه در واقعيات و انتظارات شهروندان شكل گرفته‏ و هستي يافته است. در شهرهاي بزرگ بستگي به اين دارد كه در كجاي يك شهر بزرگ ساكن هستيد و در كجا كار می کنيد و از چه مسيرهايي مي گذريد. يا آن كه به عنوان يك مهاجر نوآمده به شهر بزرگ كه قصد سكونت و كار در آن را داريد، در آغاز در كجاي شهر ساكن شده اید و آيا آن جا را بر حسب مهاجرت هاي خويشاوندي براي سكونت دايم برگزيده اید و يا تنها يك سكوي پرش موقتي است تا به مكان هاي با منزلت اجتماعي بالاتر برويد، يا آن كه از آغاز به دليل داشتن تمول و تمكن مالي مناسب در مكاني كه از نظرتان داراي منزلت است سكونت گزيده اید، و بالاخره آيا جاي و جايگاه خود را يافته اید يا نه. همين است كه شهروندان يك ابرشهر چه بسا هيچ گاه الگوي ذهني مشترك و واحدي از نقشه ی شناختي شهر نداشته باشند و از جهت هايی حتا جغرافيايي متفاوتي كه به جايگاه اجتماعي و اقتصادي آنان بستگي دارد به شهر و نقشه ی شناختي آن بنگرند. شهرهاي بزرگ در اين نقشه ی شناختي با الگوهاي متفاوت ذهني ویژگی هاي متفاوت و نيز مشتركي هم دارند. در شهرهاي بزرگ هيچ جايي فقط نزديك نيست، ولي هيچ جايي هم فقط دور نيست. زيرا در نزديكي‏ بيشترين چيزهايي كه در مكان هاي دورتر هم قراردارد در دسترس هست، ولي در جغرافياي متفاوت.
     شكاف ميان نسل ها در دوران مدرن پديده ای است كه از آغاز قرن بيستم روي داده است، و پس از آن نيز به تدريج به  كشورهاي ميانه ‏حال ‏تر وارد شد و ورود مدرنيته به ايران به بيش از هشت دهه پيش بر مي‏گردد،  و آن چه كه در شهر تهران شاخص سبك زندگي شد، همين نمايه هاي نووارگي بوده است، و خلاف انگاشت آقاي سالاري، انسان تهراني به تدريج و از همان دهه ها اين سبك را پذيرفت و پس از چند دهه بدل به سبك غالب در زندگي انسان تهراني شد، و اين شكل غالب با چنان قدرتي عمل می کند كه حتا به يك نسل مهاجر تازه ‏وارد هم امان نمي ‏دهد، و پس از چندي اورا بدل به يك تهراني می کند. يعني تهراني بودن، به سرعت تهراني شدن است و اين نه آن كه پديده غريبي نيست، بلكه براي شهري با توانش توليد فرهنگي و شيوه هاي زيستي و فعاليت با شاخص ‏هايي كه خود طي دهه ها ايجاد كرده است، بسيار طبيعي هم هست.
     بسيار طبيعي است كه يك بوشهري به اين سادگي و در پس چندين سال زندگي كردن در بجنورد بدل به يك بجنوردي نشود،  و همچنان بوشهري بماند، و همين طور يك بجنوردي هم در پي چند سال زندگي در بوشهر همچنان بجنوردي بماند. اما همه ی وارد شوندگان به تهران كه در آن سكنا مي‏گزينند به سرعت تهراني می شوند. شايد هنوز تا دهه چهل شمسي تهران اين ویژگی خود را با اين شدت به عمل درنياورده بود و اين روند چنين شدتي نداشته است، و مهاجرين به تهران تا پيش از آن بيشتر تمايل به حفظ هويت مبدأ خود داشتند، زيرا سبك زندگي تهراني، هنوز بدل به شكل غالب شهرنشيني در تمام كشور نشده بود، ولي پس از دهه چهل ورق برگشت و اين روند شدتي به همان شتاباني گسترش شهر يافت،  و تهران می شود يك سبك و شيوه زندگي.
     تهران همان گونه كه آقاي سالاري برشمرده ‏اند، مشكلات بسياري دارد، اما تعريف مشخص ‏اش،  نه آشفتگي كالبدي است و نه سرگرداني اجتماعي. تهران در فرايند تبديل شدن به يك ابرشهر منطقه ای و جهاني، با چالش‏هاي بسياري روبه رو است، كه يكي از مهم ترين آن ها، كاستی ها و نارسايی هاي ساختار مالي و اداري مديريت شهري، و سطح نازل دانش هاو توانمندی هاي تشكيلاتي ‏اش،  به تناسب توانايي لازم براي اداره كردن يك ابرشهر ده ميليوني است، كه می بايد بر چنين چالشي فايق شود كه چالش ناگزيري است و تعويق ناپذير. زيرا زماني كه طي حكمي از سوي وزارت كشور در سال 1367 امر خودكفايي و خودگرداني شهرداری هاي كشور ابلاغ شد، نظامات جايگزيني كه قادر به اداره كردن شهرهاي بزرگ باشند تعريف و تدوين و تصويب و ابلاغ نشدند تا جايگزين نظامات ماليه شهري دولتي قبلي شود. بنابراين، شهر تهران داراي يك نظام ماليه شهري ساخت يافته، و ساختار تشكيلاتي متناسب با قواره يك ابرشهر ده ميليوني نيست. اين نارسايي و كاستي چالشي است كه ديگر نمی تواند به گونه ای اراده‏گرايانه و آمرانه حل و فصل شود، بلكه نيازمند تدوين سازوكارهاي مالي و تشكيلاتي بسيار متفاوت با آن چيزي است كه امروز شهر تهران را مديريت می کند.
     اين ها سرگرداني شهر تهران نيست، بلكه عدم تحول و نارسايي در رشد و توسعه متوازن و متناسب نظامات مالي و اداري شهري، و از آن مهم تر ساختار صلب اقتصاد سياسي، و به تبع آن نارسايي و كاستي در سازوكارهاي برنامه‏ريزي شهري و سرزميني است، كه كماكان به تناسب رشد و توسعه ملي و گسترش شهري، رشديافته و كارآمد نشده ‏اند. نظام بودجه‏ ريزي نقدي دولتي كه به طور سنتي از طريق سازمان برنامه و بودجه وقت انجام می شد، كه خود حاصل و دستاورد عجولانه و ساخت نایافته ی اقتصاد نفتي تك‏پايه و درآمدهاي نفتي در دهه چهل و پنجاه بوده است، نظام ناكارآمدي بوده كه كماكان يكي از ريشه هاي اصلي چالش و بحران در ساختار فعلي اقتصادي كشور را تشكيل مي ‏دهد. بديهي است كه گرته برداري از چنين الگوي ناكارآمدي، كه می بايد با يك نظام بودجه ای تعهدي و نه نقدي جايگزين شود، بديهي است كه نمی تواند الگوي موفقي در اداره نظام ماليه شهري و تشكيلات اداري و مديريتي شهرها، آن هم يك ابرشهر ده ميليوني مانند تهران باشد. همين كه تهران الگو و سبك زيستي غالب خود را دارد كه هر كسي را تهراني می کند‏ خود يك ویژگی منحصر به فرد در رشد فرهنگي و اجتماعي اين ابرشهر ده ميليوني بوده است، و اين كه نظامات ماليه شهري و ساختار تشكيلاتي مديريت شهري داراي توانمندي متناسبي با روند رشد و توسعه شهر تهران نيست، كاستي و چالش بزرگي است؛ اما اين مترادف با سرگرداني اجتماعي و فرهنگي شهر تهران نيست. بلكه اين كاستي در ساختار اقتصاد سياسي كشور است.
     البته مواردي را كه برشمردم فقط شامل تهران نمی شود، بلكه بسياري از شهرهاي بزرگ ايران مانند مشهد و شيراز و اصفهان و تبريز و كرج و چند شهر مرتبه دوم از نظر جمعيتي را هم كه در زمره شهرهاي يك ميليون نفري هم نيستند از چنين ویژگی هايي طي چند دهه گذشته و به ويژه طي دهه هاي هفتاد و هشتاد شمسي برخوردار شده ‏اند،  و همين ویژگی است كه تهران را طي اين دو دهه به نوعي ثبات جمعيتي و اجتماعي و رشد جمعيتي پايين تر از نرخ رشد طبيعي شهر و پايين تراز ميانگين رشد جمعيتي كشور رسانده است، كه اين ثبات نشان از نوعي ثبات اجتماعي و از جمله رشد مطالبات شهروندي در تهران و ديگر كلان شهرهاي كشور داشته است.
     شايد اولين نمونه اين نوع تعلق شهري يك ‏جايي شدن را در تاريخ توسعه شهري در ايران بتوانيم در توسعه شهر آبادان سراغ بگيريم،  و ببينيم كه توسعه صنعتي و توسعه شهري تا چه پايه می توانند هويت ‏زا و فرهنگ ساز باشند. آبادان شهري كه يك قرن پيش وجود نداشت، پس از پيدايش ‏اش در پهنه ی دلتاي آبادان كه كل جمعيت ‏اش در آن زمان به چند هزار نفر مردم بومي هم نمی رسيد، طي سه دهه بدل به يكي از قوام ‏يافته ‏ترين مراكز شهري كشور با جمعيتي نزديك به سيصدهزار نفر شد،  كه پس از تهران دومين شهر پرجمعيت ايران بود. اما در اين شهر سيصدهزارنفري فقط پانزده‏ هزارنفر كارمندان و كاركنان ايراني و خارجي شركت نفت بودند،  و ديگران مهاجراني بودند كه به دليل رونق و شكوفايي اقتصادي اين شهر نفتي به آن مهاجرت كرده بودند و به تدريج جذب سبك زندگي و فرهنگ آباداني شدند،  و به فاصله همان چند دهه فرهنگ و گويشي را برساختند كه امروز نيم ميلیون نفر از جمعيت ايران خود را آباداني مي ‏دانند. هويتي با كم تر از ديرينه ای يك قرني كه مهر و نشان فرهنگي خود را داشت، در حالي كه اين جمعيت در سه نسل پيش از اين هرگز آباداني نبودند، چون اصلاً آباداني وجود نداشت. اين را می توان حقيقت هستي شناختي شهري دانست كه گويش ويژه خود، نوستالژی هاي خود، تاريخ كوتاه خود، فرهنگ خود، متفكران و نويسندگان و شاعران و هنرمندان و سينماگران خود، و از همه مهم تر سبك و شيوه زندگي خود را داشت. بنابراين، رشد و توسعه شهري به هيچ روي فرايندي فرهنگ زدا و هويت ‏زدا نبوده بلكه هويت‏ زا و فرهنگ آفرين است.
     اين كه تهران از منظر اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي و ترافيكي سرگردان است، به نظر نگارنده، تأكيد و اصرار بر پيش برد ديدگاهي آسيب شناسانه و صرفاً پوزيتيويستي، و در عين حال حفظ فاصله با واقعيت وجودي تهران، و امتناع عمدي از شناخت شهر تهران به عنوان يك پديده مدرن قرن بيستمي است، كه روايت امروزين خود را از آغازين دهه هاي قرن بيستم آغاز نموده و همچنان ادامه مي ‏دهد و آن را پاياني نيست. تهران با داشتن حدود هشتاد درصد توليد فرهنگي كشور، و دارا بودن چيزي حدود يك چهارم كل درآمد اقتصادي كشور، و تمركز بخش عمده ای از نظام سياسي و اداري كشور در آن، شهري منحصر به فرد است، كه البته نارسايی ها و كاستی هاي بسيار داشته و چالش ‏هاي بزرگي را نيز پيش رو دارد.
     آقاي سالاري در تشريح رابطه بين مركز پيرامون شهر تهران با ديگر نقاط كشور، موارد بسيار روشني و حساسي را شرح داده ‏اند كه تماماً، نه حاكي از نقش و جايگاهي سرگردان براي تهران، بلكه دقيقاً حاكي از نقشي و جايگاه روشن و مشخص و تعريف شده براي تهران است. همين كه ايشان تأكيد دارند كه تهران بيشترين بار و بيشترين رنج رشد توسعه كشور را متحمل شده، خود بهترين گواه از دركي پديدارشناسانه از جايگاه تهران است، و نگارنده بر همين درك مشترك با ايشان تأكيد مي‏ورزم. اما مسأله قدرت سياسي و رابطه ی قدرت و جامعه، امري سراسري و ملي است و ابهامات آن هر چند ممكن است در جوامع كوچك ‏تر و بسته ‏تر محلي و شهرهاي كوچك تا بدين پايه رخ ننمايد و ملموس نباشد، اما امري محسوس و موجود است. مسأله رابطه قدرت و جامعه در ساختار تاريخ سياسي قدرت در ايران، به ويژه از دوران مشروطه تاكنون همواره امري مبهم بوده است و هنوز هم به كرانه هاي روشني نرسيده است. اما اين نوع از ابهامات را نمی توان مختص تهران قلمداد كرد. به نظر نگارنده، تهران با توجه به ویژگی هايي كه خود شخص آقاي سالاري برشمرده ‏اند، به نظر می رسد، بالاترين توانش را در بيان مطالبات جامعه مدني دارا است، و همين توانش در جوامع كوچك‏تر محلي به آن روشني و شفافيتي كه در تهران وجود دارد رخ نمي ‏نمايد.
     اين كه رابطه ی قدرت و جامعه چه گونه نسبتي با رشد و توسعه شهري، و رشد و توسعه اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي دارد، خود نيز از همين فرايند شناخت پديدارشناسانه مي‏گذرد. توسعه سياسي، يعني تغيير و تحول در ساختارها و سازوكارهاي رابطه ی قدرت و جامعه؛ به نوعي برآيند تمامي ديگر بردارهاي رشد و توسعه در ديگر زمينه ها است و بديهي است كه چالش ‏هاي پيش ‏روي خود را هم دارد. توسعه سياسي رويدادي دفعي نيست كه به يك ‏باره روي دهد و پايان پذيرد، و شايد آقاي سالاري در اين زمينه با نگارنده ديدگاه مشتركي داشته باشد كه ما دوران جنبش‏هاي رهايي ‏بخش در جهان را كه به ناكجا آبادهاي ديكتاتوری هاي دولت هاي رفاه ملي و نقاط بحران خيز در جهان امروز رسيده است، چندي است كه پشت‏سر گذاشته ایم. امروزه توانش ‏هاي مدني قادرند ديدگاه هاي خود را در گروه هاي اجتماعي به مشاركت گذاشته و ضمن بيان و اعلام مطالبات خود در صحنه عام اجتماعي به نگرگاه هاي مشتركي در حوزه كلان توسعه ملي و مدني و به تبع آن سياسي دست يابند. زيرا امروزه زندگي ما بيش از هر زمان ديگري تحت تأثير نيروهاي تاريخي و اجتماعي قرار دارد.
     اكنون ديگر زمان آن فرارسيده است - يعني با همين كاري كه آقاي سالاري پيشنهاد كرده و پيشگام شده‏اند- كه حرفه‏مندان و پژوهشگران و كنشگران در حوزه هاي گوناگون مرتبط با شهر، از جمله هنرمندان و حرفه‏مندان و آموزشگران در حوزه هنر و معماري، برنامه‏ريزي و طراحي شهري، جامعه‏ شناسي و انسان ‏شناسي، و اقتصاد شهري، بيش از پيش ادبيات ميان رشته ای بين حوزه ها را توانمند ساخته، و با به اشتراك گذاردن نگرگاه ها و ديدگاه هاي نظري و تجربي خود، فرايند توسعه شهري را يك گام به پيش برند.
     شهر تهران سرگردان نيست و استوار بر دامن البرز غنوده است و تپشي مداوم و ايستايي ناپذير در آن جريان دارد كه شاخص ‏ترين ويژگي آن است. اين كه موضوع شهر و شهروندي و تقسيمات شهري و هويت و تعلق با چالش ‏هايي روبه رو هستند، كه می بايد از سوي هنرمندان و پژوهشگران و حرفه‏ مندان و كنشگران، مورد بررسی هاي مداوم و مستمر قرارگيرد، سخني بسيار گزيده و بجا است و اين پيشگامي آقاي سالاري در تدوين نظريه پايه شهر نيز از اين نگره بسيار ستودني است. اما بي شك قرار نيست انديشه ای جامع و فراگير و همگان پسند كه فلسفه و نظريه پايه شهر را شكل مي ‏دهد و بر می سازد، به يك ‏باره بر فراز اين شهر پديدار شود و از آسمان بر زمين فرود آيد و تمامي پرسش هارا پاسخ دهد. بلكه اين وظيفه پاسداري از فرايند توليد انديشه است كه بر عهده تمامی كساني است كه در اساس به وجود چنين فرايندي و تلاشي باور دارند و در به اشتراك گذاردن مباني انديشه گي، به جاي ره سپردن در واگرايي جريان هاي انديشه، به هم‏گرايي اين جريان ها در فرايند شناخت و توليد انديشه دل و جان می سپارند.
     تاكنون در بسياري از نشريات حرفه ای و تخصصي و گردهمايی ها و سايت هاي تخصصي،  مقاله ها و يادداشت هاي بسياري را خوانده ‏ام كه متأسفانه بسيار نوميد كننده‏ بوده ‏اند زيرا دل در گرو هم ‏گرايي جريان هاي انديشه خلاق و بارور نداشته ‏اند، و همواره به جاي طرح يك موضوع، به شرح پندارهاي خويش و حديث نفس پرداخته ‏اند كه در بدو امر به دليل صرف بيان مشكلات شهر موجه جلوه مي ‏نمايد، اما بسيار دور از آن چه كه انتظار آقاي سالاري بوده است. نوشتارهايي كه سطحي‏ نگري و شخصي‏ پنداري اوضاع و احوال، مشخصه هاي آن است. ما براي تدوين نظريه پايه شهر نيازمند ديدگاه هايي ژرفانگر هستيم كه به واكاوي موضوع‏ ها از ديدگاهي كلان ‏نگر پرداخته و آن ها را ريشه یابي و حقيقت‏ يابي كند، و نگرش كلان به هر موضوعي را اصل و اساس قراردهد. ما براي حس و درك و شناخت هر موضوعي نياز به مهارت فاصله گرفتن از فوريت و حاد بودن موضوع و از بيرون نگريستن به آن داريم. بسياري از پژوهشگران و انديشه ورزان ما متأسفانه بررسي يك موضوع را با مناسك عزاداري از دست رفتگانشان اشتباه مي‏ گيرند، و وقتي مي ‏خواهند به موضوعي بنگرند انگار كه دارند به عزاي آن مي ‏‏نشينند. در واقع اين نگرش بيشتر مرثيه خواني براي موضوع است و نه حتا آسيب شناسي عقلايي، بلكه بيشتر نگرشي ضد دانش است. مشاهده مستقيم مشكلات و بيان‏ آن ها هيچ زمينه ای براي حل مشكلات نيست. مشكلات مسأله رياضي نيستند كه بشود آن ها را خواند و حلشان كرد، زيرا هر كدامشان زمينه هاي فرهنگي و اجتماعي و تاريخي خاص خود را دارند، و زنجيره ای از وقايع اجتماعي و سياسي را در پشت‏ سر خود داشته ‏اند كه چه بسا اكنون به سادگي ملموس و محسوس نيستند.
     نگر نگارنده به هيچ روي اين نيست كه بخواهيم مشكلات را ناديده بگيريم و يا از آن سخن نگوييم و آينده ای درخشان را ساده لوحانه به ديگران نويد دهيم. بلكه تأكيد بر اين است كه ما در پژوهش هايمان بايد ريشه هاي مشكلات را واكاوي كنيم، نه آن كه از ديدگاه داناي كل به شيوه ای عاميانه آن ها را برشماريم و بازگويي كنيم. چندي و چوني مشكلات اهميتي ندارد. آن چه كه اهميت دارد ريشه یابي موضوع از نگره چرايي و چگونگي است. مشكلات اجزاي موضوعاتي هستند بسيار كلان تر از آن چه كه به چشم و حس در مي ‏آيند، و ريشه در ساختارهايي دارند كه به مرور زمان شكل گرفته ‏اند و بدل به سازوكارهاي مسلطي در جامعه شهري شده ‏اند. ساختارهايي كه دستخوش تغييرات و تحولات دوره ای بسياري بوده‏ اند.
     به گمانم بيان اين ديدگاه آنتوني گيدنز جامعه شناس سرشناس انگليسي خالي از فايده نباشد كه مي‏گويد: "ما در جهاني زندگي می کنيم كه بسيار هراس آور ولي در عين حال سرشار از نويدها براي آينده است. جهاني آكنده از تضادها و تنش ها و يورش فناوري مدرن، ولي ما از چنان امكاناتي براي كنترل سرنوشت مان و شكل دادن به زندگي ‏مان براي بهتر ساختن آن برخورداريم كه براي نسل هاي گذشته قابل تصور نبوده است." براستي چنين است و جامعه همواره دستخوش تغيير است و ما هم تغيير می کنيم ولي قادريم جامعه را هم تغيير دهيم و خودمان را نيز. اين سرنوشت ماست.
علي فلاح ‏پسند- مهرماه 1393     
  برای مشاهده اطلاعات بیشتر اینجا را کلیک کنید.