معماري به مثابه چيستي يا هستي؟

معماري به مثابه چيستي يا هستي؟
نویسنده: 
سارا کریمی

 

چند روزی است که مطلبی با عنوان «معماري، علوم مهندسي يا علوم فرهنگى؟» در سایت معمارنت منتشر شده است. نویسندۀ مطلب دکتر «محمدعلی مرادی» استاد فلسفه هستند که من خود را دانش‌آموخته او می‎دانم. از همین رو، مطالعۀ این مطلب برایم پرسش‎ها و مسائلی را پیش آورد که مرا به نوشتن متنی در گفتگوی با متن مذکور واداشت. شاید بسیاری از مطالبی که در این نگاشته می‎آید، در علم فلسفه مباحث اولیه تلقی شود. اما از آن جا که گفتگوی نوشتاری به ویژه در نشریات تخصصی یکی از راه‎های جریان سازی علمی و ارتقا سطح کیفی مباحثه‎های تخصصی است، کوشیدم که مسائل ایجاد شده را در این چارچوب درآورم و به موجب نشر عمومی ناگزیر شدم تابرخی نکات پایه را توضیح دهم. هدف این است تا اگر گفت و گویی به راه افتاد دیگرانی نیز بتوانند در آن مشارکت جسته یا در جریان آن قرار بگیرند. این چنین می‎توانم به تدقیق آن چه می‎گویم و آن چه می‎اندیشم امیدوارتر شوم.

 
معماری بهتر است پایه در علوم مهندسی داشته باشد یا تاریخ فرهنگی؟ مسألۀ مطلب «معماري، علوم مهندسي يا علوم فرهنگى» این است و می‎کوشد که با به دست دادن خوانشی از تاریخ فلسفۀ علم، آشکار کند که در بازبینی تقسیم بندی علوم در دورۀ مدرن، معماری به علوم مهندسی پیوند یافته است. در حالی که اگر معماری به مثابۀ علوم فرهنگی سامان می‌یافت، رابطۀ متفاوتی با طبیعت پیدا می‎کرد. این هستۀ اصلی بحث است که بر دو فرض بنیادین استوار شده:
نخست آن که بنیاد اندیشه‎های فلسفی جدید که در نگاشته‎های کانت مدون گشته است، غایت‌مندی را از طبیعت می‎گیرد و در علوم مهندسی به دنبال سامان دادن به شناختی است که دیگر وجه غایت‌مندی را لحاظ نمی‎کند.
دوم علوم فرهنگی با تکیه بر معانی فرهنگی، اسطوره، تاریخ و غیره وجهی غایت‌مند برای طبیعت قائل می‎شود. بنابراین با خوانش معماری به عنوان شاخه‎ای از علوم فرهنگی ارتباط معماری با طبیعت از حالت سوژه- ابژه و تسخیرگرایانه به رابطه‎ای برابر و تنظیم‎گرانه تغییر می‎کند.
مطلب به موجب مختصر و کلی بودن‎ نتوانسته این دو اصل و ملزومات به عرصه آمدن آن‌ها در حوزۀ ملموسی چون معماری را دقیق و صریح توضیح دهد. به همین دلیل ابهامات و پرسش‎های زیادی را برمی‎انگیزد و تناقض‎هایی در حکم‎های صادرشده در آن دیده می‎شود. برای به بحث گذاردن و شفاف کردن این نکته‎ها که پیش نیاز گفت‌وگو با متن است، دو راه را پیش می‎گیرم. یکی آن که دو اصل طرح شده را در نسبت با نتایج اخذ شده از منظر نقد درون ماننده (Immanent) به بررسی می‎گذارم و دوم آن‌ها را از منظر نقد فرارونده (Transcendence) واکاوی می‎کنم. (نقد درون ماننده از سنخ نقد فلسفی است که منطق درونی بحث و ارتباط مشروع مفاهیم به کار رفته در آن را می‎جوید و بنابراین درستی و نادرستی حکم‎های صادر شده را در خود نظام متن بررسی می‎کند. اما نقد فرارونده از متن بیرون آمده و زمینه‎های بحث را جویا می‎شود و با مقایسۀ قضایای نتیجه گیری شده با نتایج متن‎ها و پژوهش‎های دیگر کلیت متن ایراد شده را در عرصۀ گفت‌وگو محک می‎زند. این نوع نقد از سنخ نقدهای جامعه‎شناسانه است.) در نهایت نیز در جمع بندی به تحلیل‎ها و استنتاج‎های خود می‎پردازم که ناشی از گفتگوی با این متن و متن‎های پایه‎ای است که به آن‌ها ارجاع داده شده ‎است.

ابتدا: مسألۀ غایت‌مندی یا ناغایت‌مندی علوم مهندسی جدید بر پایۀ فلسفۀ کانت

چهار علت اصلی برای هرچیز در منطق صوری عبارت بودند از علت‌های فاعلی، مادی، صوری و غایی. به گفتۀ متن، سیر تکوینی علت غایی از عناصر چهارگانه به محرک نامتحرک می‎رسد و همین علت غایی است که در دست‌آوردهای گالیله و نیوتن دستخوش شک شده و با پرسش هیومی دربارۀ علیت دچار تزلزل می‎شود. پس از آن ریاضی و فیزیک جدید می‎کوشد برای فهم جهان نظام منطقی جدیدی را سامان دهد؛ منطقی که پایۀ علوم مهندسی شد. در متن آمده:
«کانت در کتاب سنجش خرد ناب کوشید فیزیک و ریاضی دوران جدید را بفلسفد. از این‌رو، معماری دوران جدید را می‌توان در پرتو این تغییرات عمیق‌تر فهمید. آن‌چه که فیزیک جدید به یاری گالیله و نیوتن درباره طبیعت صورت بندی کرد، این نکته بود که طبیعت را بدون غایت‌مندی تحلیل کنند . . . داده‌های حسی از طریق نگرش یا سَهِش در فرم‌های زمان ـ مکان که آزاد از تجربه هستند در قلمرو حسگانی سامان می‌یابند و از طریق تبدیل تصویر به شِما، به قلمرو «فهم» رفته و تبدیل به مفهوم می‌شوند. در گذر از فهم به خرد با هم‌پیوندی با ایده‌های خرد است که مفاهیم انسجام می‌یابند و تبدیل به دستگاهی می‌شوند. درواقع این ایده‌ها «تنظیم‌گر» هستند. ساختار طبیعت از راه فهم، یعنی در چارچوب مفاهیم فهم طبیعت صورت‌بندی می‌شوند؛ بدین معنی که طبیعت را فارغ از غایت (zweckmssigkeit) نظاره می‌کند».
این توضیح فرض اصلی متن می‎شود تا پس از آن دربارۀ معماری مدرن و رویکرد آن به سازمان‎دهی فضا داوری کند. اما پرسشی دربارۀ همین فرض مطرح می‎شود. کانت جمله‎ای مشهور دارد که می‎گوید: «حس‎ها خطا نمی‎کنند، زیرا اساساً داوری نمی‎کنند.» از سوی دیگر می‎دانیم که برای هرگونه عملی از جمله عمل نظری یا عملی نیازمند گزاره‎های داوری هستیم، تا بتوانیم معیارهایی را تعیین کرده و براساس آن‌ها تصمیم‎گیری کنیم و دست به عمل بزنیم. کما اینکه معماری بی‎شک حوزۀ عمل است و از شناخت فراتر می‎رود. طبق گفتۀ متن نقل شده، داوری در نظر کانت برعهدۀ فهم است. اما پرسش این‌جا است که اگر محتوای فهم را تنها حس‎ها تعیین می‎کنند، داوری در فهم چگونه صورت می‎گیرد؟
البته برای تعیین محتوای داوری به چیزی بیش از دریافت حسگانی (reception) نیازمندیم، تا بسیارگان آنچه را که به ما داده شده زیر مفهوم‎های یگانه وحدت دهیم و ارزیابی کنیم. هرگونه به‌هم‌پیوستگی دریافت‎های گوناگون ما در حسگانی مستلزم نوعی ترکیب (synthesis) است. به گفتۀ کانت این عمل با آفرینندگی (spontaneity) میسر می‎شود و این کار وظیفۀ فهم است که از طریق تخیل (fiction) صورت می‌گیرد، یعنی تخیل نیروی آفریننده است نه آن‌که با آفرینندگی این‎همان است. آفرینندگی توانایی ذهن است که در نیروی تخیل بیش‌ترین بروز را پیدا می‎کند و مبتنی بر آزادی است و می‎تواند منشأ ساختن مفاهیم و معیارهای تازه باشد. همچنین این راهی است که ذهن برای وحدت دادن جهان زیر مفاهیم کلی به کار می‎گیرد و غایت‌مند ساختن جهان از مسیر ساختن همین مفاهیم کلی می‎گذرد که در نهایت می‎تواند جهان را به عنوان یک کل منسجم دارای غایتی واحد بداند. زیرا کار نیروی داوری اساساً دیدن امور جزئی تحت مفاهیم کلی است که به آن‌ها غایت‌مندی می‎بخشد. در واقع تخیل دریچۀ فهم به نیروی داوری است. نیرویی که با ایده‌های تنظیم‌گر خِرد کار می‎کند. بنابراین کانت با آن که از این مفهوم (غایت‌مندی) سخنی به میان نمی‎آورد، اما وجهی از فرآیند شناخت در ذهن را شرح می‎دهد که داوری غایت‌مند را توجیه کند. اما با این توضیح مسأله پیچیده‎تر می‎شود. زیرا که دغدغۀ کانت و شاید تمام فیلسوفان روشنگری بازآفرینی نظامی بود که بتواند علم و عمل جدید را سازمان دهند و به جای نظام پیشین که تضعیف شده و گاه ناکارآمد می‎نمود، ساختارهای شناختی، اخلاقی و اجتماعی تمدن جدید را تفسیر و در عین حال تنظیم کنند.
اشکال کار در این بود که پیش از این غایت، علتی بود که ذهن به مدد منطق آن را کشف می‎کرد و این کشف مشروعیت خود را از نظم خداباورانه می‎گرفت و هرگونه عمل اجتماعی از جمله عمل اخلاقی یا زیبایی‌شناسانه را شکل می‎داد. اما اکنون که ذهن جایگاه‎ نظم‎دهنده به جهان را اشغال کرده و اعادۀ غایت چیزها را به عهده گرفته، مشروعیت خود را از کجا کسب می‎کند؟ آیا باز هم این نظام منطق است که در فرآیند فهم با رفع تناقض‎ها و تضادها میان دوگانه‎ها، حقیقت مسائل را استنتاج می‎کند؟ در این صورت باز هم تجربه در مرتبۀ پستی قرار می‎گیرد و این ذهنیت است که بر جهان تسلط دارد. جهانی که در کُنه خود فاقد هرگونه معنا یا غایتی است، ما را به نوعی پوچ انگاری رهنمون می‎سازد. یا شاید تجربه‎های مکرر به داوری‎ها مشروعیت می‎بخشد که در این صورت هم، اضطرابی همیشگی از رویارویی با تجربیات جدید پیشِ روی انسان بوده و غایت را به امری متزلزل و نسبی تنزل می‎دهد که توانایی تضمین داوری‎های انسانی را به مثابۀ امری عام ندارد.
کانت برای برون رفت از این چرخۀ پوچی که محصول تعیین نقش کلیدی برای ذهن در تمام عرصه‎های ارتباط با جهان است، دست به کار نگارش نقد خرد عملی و نقد نیروی داوری شد. همان طور که دکتر مرادی متذکر می‎شوند در کتاب سوم، نیروی داوری هماهنگی طبیعت با قوه شناسائی ما را برای تأمل خویش درباره طبیعت موافق با قوانین تجربی آن به نحوی آزاد از تجربه پیش فرض می‌گیرد. اما این پیش فرض آزاد از تجربه، متکی به حکمت عامیانه (COMMON SENCE) است که انباشتی از تجربیات انسانی را در خود دارد.
کانت پس از نقد دوم و سوم، به تصحیح دوبارۀ نقد اول پرداخت و برای صورت‎بندی شناخت در تعیین جایگاه تخیل، که نیروی مورد نیاز قوۀ داوری است، تجدید نظر کرد. در نگارش اولیه، نیروی خیال، هم‌پیوستگی‎هایی را به‌وجود می‎آورد که موجب وحدت چیزها می‎شود و هم در بازآفرینی آنچه سهیده شده به صورت شِما، تصویر، یا صورت‎های خیالی عمل می‎کند. بنابراین در نسخۀ اول، نیروی خیال از هر دو توانایی دریافت‌کنندگی و آفرینندگی برخوردار است و میان حسگانی (با وظیفۀ دریافت) و فهم (با وظیفۀ آفرینندگی) جای دارد. در نسخۀ دوم کانت مرز فهم پذیر بودن جهان را گسترش داده و نیروی مولد خیال را تابعی از کارکرد مقوله‎های فهم قرار می‎دهد. به این ترتیب هرگونه ترکیبی بر نیروی فهم مبتنی می‎گردد و وحدت ترکیبی دارای نوعی مرتبۀ وجودی می‎شود که اگرچه سهش آروینی آن را تضمین نمی‎کند، اما شرط لازم آن به شمار می‎رود.
از سوی دیگر همان طور که گفته شد این ترکیب وابسته به آفرینندگی مبتنی بر آزادی است و آفرینندگی عملی خودانگیخته (self-caused) است. پس معلول علت دیگری جز خودش نیست. به همین اعتبار است که می‎تواند تصورات گردآمده در فهم را وحدت ببخشد و به مفاهیم خود وجهه‎ای غایت‌مند دهد. زیرا که آفرینندگی، ذهن را توان‌مند می‎سازد تا از سطح ترکیب فراتر رفته و به اصل (postulate) برسد، اما بازهم غایت‌مندی در این مفهوم برآمده از برخورد با دریافت‎ها است و به مقولات فهم وابسته است، یعنی در دایرۀ امور فهم‎پذیر تسری می‎یابد. با این تعبیر کانت به فهم‎پذیر بودن طبیعت قائل می‎شود. اصلی (postulate) که براساس آن می‎توان جهان طبیعی را سهش کرد و در ذیل مفاهیم کلی وحدت داد و با داوری زیبایی‌شناسانه  برای آن هدف‌مندی قائل شد؛ هدف‌مندی که از طریق نیروی داوری فهمیده می‎شود. زیرا به گفتۀ کانت کار داوری زیبایی‌شناسانه آن است که توانایی شناختن را به توانایی خواستن پیوند دهد. همان طور که در نقد نیروی داوری آمده:
«فرآورده های طبیعی به اعتبار قوانینی که بر آن‌ها اعمال می‎شوند، از طرفی حالت مکانیکی (mechanical) دارند و اما از سوی دیگر هنگامی که به منزلۀ نظام (system) نگریسته می‎شوند، به صورت فنی و هنری (technically) عمل می‎کنند.»
با این توضیح به نظر می‎رسد که سنجش خرد ناب از سنجش نیروی داوری تأثیر می‌پذیرد. به عبارت دیگر فرآیند شناخت تحت تاثیر فرآیند داوری زیبایی‌شناسانه (aesthetic) بازنگری می‎شود و از این دیدگاه پدیده‎های طبیعی حاوی ایده‎هایی هستند که موجب می‎شود به فرمی که هستند، درآیند. گویی فهم کل ارگانیسم طبیعت در کارکرد نیروی داوری بر اجزای آن اولویت دارند. با این همه اگر سنجش خرد ناب را بستر شکل‌گیری علوم مهندسی بدانیم، باز هم تاثیر جایگاه تخیل بحث برانگیز می‎شود. آن‌گونه که در تصحیح دوم این کتاب آمده، تخیل همان‌قدر از طریق نیروی داوری به ایده‎های خرد متکی است که به مقولات فهم و مقولات درون مایۀ خود را تماماً از حسگانی می‎گیرد. با این وصف، طبق همان پیش فرض آزاد از تجربۀ نیروی داوری، مهندسی نه به عنوان اقدامی علیه طبیعت، که به مثابۀ عملی مبتنی بر شناخت طبیعت ممکن می‎شود و شناخت ذیل مفاهیم کلی ناگزیر از تصور غایتی برای فرآورده‎های نظام طبیعی است. غایتی که در تقابل پویای ذهن و طبیعت آفریده و مقتضیات آن کشف می‎شود.
پس معماری از منظر مهندسی یا زیبایی‌شناسی، کنشی اراده‌مند است که بی‎گمان برای دست یازیدن به عمل، نیازمند نیروی داوری است. محتوای داوری‎ها دربارۀ مفاهیم جزئی نیز تحت مفاهیم کلی صورت می‎گیرد که غایت‌مندی آن‎ها را تعیین می‎کند و این مهم در همان دوگانۀ فرم و کارکرد فهمیدنی است. زیرا که فرآوردۀ معماری نیز در راستای غایت‌مندی طبیعی در تلاش است که کمال دستیابی به کارکرد را در فرم پیدا کند و متقابلاً  فرمی بیافریند که به راحتی کارکرد طبیعی‎اش را متعین سازد. این هدف‌مندی در آثار لوکوربوزیه و دیگر معماران مدرن آشکار است و اتفاقاً تلاش بیش از پیش آن‌ها را برای شناخت طبیعت و طراحی در راستای آن را به رخ می‎کشد.

 

دوم: غایت‌مندی در بستر رویکرد تاریخ فرهنگی

دکتر مرادی برای توضیح طراحی مبتنی بر تاریخ فرهنگی ساز و کار ذهن را این‌گونه شرح می‎دهد:
 «طراحی به‌گونه‌ای با در جهان بودگی صورت می‌گیرد و معمار در بند دوگانگی فرم ـ کارکرد که ناشی از منطق دوگانه است، نیست. از سویی طراحی در بستر پیش فهم‌های فرهنگی، صورت می‌گیرد، از جنبه سازوکار ذهن، تخیل نخستین گام است که در هم پیوندی با خرد که ایده‌ها را بر می‌سازد، طراحی را شکل می‌دهد و با  هم‌پیوندی با ایده‌های خرد تصویرها را به‌سامان می‌سازد. این‌گونه است که خرد غایت‌مندی را به طبیعت وارد می‌کند و براین بنیادها است که می‌توان گفت معماری و مهندسی نوین امکان‌پذیر می‌شود. هسته مرکزی آن نوعی از فیزیک است که واجد گونه‌ای غایت‌مندی است.»
اگر بخواهیم نقد فرارونده را آغاز کنیم بهتر است با پرسش خود متن پیش برویم و بپرسیم که «این فیزیک غایت‌مند جایگزین، چگونه هست می‎شود؟» یا به عبارت دیگر «غایت‌مندی در تاریخ فرهنگ‎ها چگونه شکل می‎گیرد؟» با این پرسش مجموعه‎ای از اسطوره‎ها، باورها و انگاره‏های فرهنگی پیش روی ما قرار می‎گیرند که متکی بر نوعی شعور عام (common sense) هستند و در شکل دادن به اصول (postulate) اندیشۀ بومی و استنتاج از آن‌ها نقش دارند. مرور تاریخ فرهنگ در یک حوزۀ زیستی تمدنی به ما نشان خواهد که مردمان سرزمین‎های مختلف فراتر از افراد، در جریان مستمری از تجربه، اندیشه و آفرینندگی معنا چطور حکمتی را شکل می‎دهند که حاصل انباشتی تاریخی و مادی است. این حکمت بی‎گمان ناشی از هماهنگی ناگزیر با نیروهای مختلف طبیعی و غیرطبیعی است که آن‌ها را فرا می‎گیرد و تغییر می‎دهد. بنابراین تنظیم‌کنندگی که وجه بارز خِرد شمرده شد، در کنه معانی فرهنگی نهفته است و رابطۀ جوامع انسانی را با جهان پیرامون متعادل می‎سازد.
با این وصف می‎توان حرکت اندیشه در روشنگری را نیز برمبنای تاریخ فرهنگی آن سامان بازخوانی کرد. بنابراین بستری که فیزیک نیوتنی را شکل داد تا کانت فلسفۀ شناخت خود را بر آن پی نهد و بنیادی برای علوم مهندسی مدرن شود، همگی ناشی از باورها و نیازهایی بود که بشر عصر روشنگری آغشته به آن‌ها تقلا می‎کرد تا زندگی خود را سامان دهد. همین سامان جدید توانایی تنظیم‌کنندگی و نفوذ معنایی پیدا کرد که توانست عرصه‎های گوناگون را در نوردد و بر مردمان سرزمین‎های دیگر غالب شود.
عطش وصف ناپذیر لئوناردو داوینچی برای کشف نظام فیزیکی و مکانیکی موجودات و پاسخ‌دهی به پرسش ویتوریوس، بی‎گمان اقتضای زمانه‎ای می‎نمود که آغازی برای طراحی‎های جدیدی برمبنای شناخت تجربی جهان بود. شناختی که از یک سو سامان‎دهی فضایی شهرهای مدرن را با جمعیت‎های انبوه ممکن می‎کرد و از دیگر سو با کشف قوانین فیزیکی (همچون نگهداری بارهای ساختمانی) و شناسایی خواص مواد (مانند فولاد و سیمان) ساختن‎های عظیم را امکان‎پذیر می‎ساخت. بنابراین رویکرد تاریخ فرهنگی در بنیاد، نمی‎تواند به چرایی هستی کنونی معماری به عنوان دانشی شکل گرفته بر بستر تاریخ مدرن بپردازد. بلکه تنها می‎تواند نهیبی باشد که بر پوستۀ مطلق انگاری علم، به مثابۀ تنها راه شناخت حقیقت جهان می‎زند. همان طور که جنبش رنسانس با ایده‎ای مشابه، انحصار دانش اسکولاستیک را نشانه رفت.

 

در نهایت: آن چه مهندسی معماری را از معماری فرهنگی متمایز می‎سازد

شاید به نظر بیاید که این متن در جهت حمایت از معماری مدرن به مثابۀ شاخه‎ای از علوم مهندسی نگاشته شده است، اما هدف این متن درست عکس آن است. با این همه می‎کوشد راه برون رفت از رویکرد مهندسی به معماری را تدقیق کند و از این رو به گفت‌وگو با متنی می‎پردازد که همین دغدغه را دنبال می‎کند.
به نظر می‎آید که با تمام آن چه گفته شد، نقدهای وارد شده بر معماری نوین درست است و معماری دست کم در سبک بین الملل (که البته سبکی بازنگری شده و به عبارتی از مد افتاده است) گاه علیه نظم جهان پیرامون‎اش عمل کرده است و در نتیجه با بی‎تفاوتی و حتی هجوم محیط رو به رو شده است. (برای مثال مجتمع‎های مسکونی ساخته شده در هند که به آغل چارپایان تبدیل شدند و مردم در کنارشان کپرهای خود را ساختند.)
اما اگر آن طور که گفته شد مشکل در غایت‌مندی یا ناغایت‌مندی رویکرد معماری به جهان نیست و دانش معماری مدرن نیز برآمده از تاریخ فرهنگی دورۀ خود است، پس مشکل در کجاست؟
برای وفاداری به نظم متنی که تاکنون نگاشته شده، پاسخ را باید در دو جنبۀ فلسفی و جامعه شناختی توضیح داد: نخست آن که وجه غایت‌مندی فلسفۀ کانت با مفهوم دیگری پیوند می‎خورد که آن مفهوم عام (universal) است که با مفهوم کلی (general) متفاوت است. پیش از باز کردن این مفهوم یادآور می‎شویم که دغدغۀ کانت برای شکل دادن به نظامی که بتواند زندگی را در دوران جدید سامان دهد، با تلاش او برای یافتن قوانین متناظر بود. کانت برای تصریح چگونگی شکل‌گیری قوانین بر روی شناخت متمرکز شد. در همین راستا، مقولات فهم را سامان داد. مقولاتی که کلی هستند و برتمامی مفاهیم جاری می‎شوند چه عام و چه خاص.
عامیت و کلیت را نباید با هم اشتباه گرفت. عامیت در مقابل خاص بودگی (singularity) ویژگی در مفهوم است که سبب می‎شود مفهوم بتواند به «همۀ» اذهان انتقال یابد، اما این انتقال‌پذیری به همگان به درجۀ گسترش مفهوم ربطی ندارد. اما کلیت در مقابل جزئیت (particularity) دقیقاً گسترش مفهوم را مد نظر دارد و «هر» پدیده‎ای را که منطبق با شاخص‎هایش است دربرمی‌گیرد یا «هیچ» پدیده‎ای را در بر نمی‎گیرد. بنابراین مفهومی که درجۀ گستردگی‎اش از همه کمتر است یا حتی تنها به یک چیز تعلق می‎گیرد، می‎تواند مفهومی عام باشد، مانند الوهیت. اما کلی بودن به گسترۀ یک مفهوم بر پدیده‎های متعدد اشاره می‎کند. با این توضیح می‎توان دریافت که مقولات فهم (مانند جوهر، کمیت، کیفیت و..) و فرم‎‎های پیشینی حسگانی (زمان و مکان) عام هستند. اما کانت با استفاده از مقولات عام به دنبال تعیین قوانین کلی در قالب گزاره‎های پیشینی هم‎نهادی است. قوانینی که با اتکای به دریافت تجربی و تنظیم‎گری ایده‎های خرد در فهم سامان یافته و گوناگونی و کثرت جهان بیرون را زیر قوانین کلی وحدت دهد. قضایای کلی از منظر کانت علم بشر را تشکیل می‎دهند.
این گونه تعمیم‎دهی براساس شناخت علمی، همان وجهی است که استعداد متسلب شدن را داشته و ممکن است دانش برآمده از تاریخ فرهنگی خاص را به دیگر بسترهای ناهمگون تسری دهد. در دیگر سو، رویکردهای انتقادی نسبت به کانت معتقدند که علاوه بر قوانین کلی که جزئیات بسیار ناهمگون را ذیل خود قرار می‎دهد، حتی مفاهیم و امور عام نیز که برآمده از ذهن هستند، به تاریخ فرهنگی متکی‌اند و می‎توانند نزد عرصۀ تمدنی مختلف محتواهای متفاوتی داشته باشند. برای مثال زمان در میان قبایل سرخ‎پوست بومی آمریکا، مسلمانان خاورمیانه و دولت- ملت انگلیس که انقلاب صنعتی را پشت سر گذاشته معانی متفاوتی دارد.
با این وصف اگر دانشی همچون معماری در سرزمین‎های متفاوت فرمول‎های یکسانی را برای سامان‎دهی فضا و طراحی بنا در پیش بگیرد، به احتمال زیاد با طبیعت درگیر خواهد شد. این شبهه که علم واجد قوانینی حقیقی است که بر تمام جهان توانایی اجرا دارد، در علوم مهندسی بیش از هر دستۀ دیگری می‎تواند جایگاه بیابد. زیرا علوم مهندسی (و تمام علوم تحلیلی-analectic) مبتنی بر اصل عدم تناقض بوده و می‎تواند نظامی را ترسیم کند که در آن میان دو امر متناقض یکی را قاطعانه برگزیند. به این ترتیب نحوۀ رویکرد این علوم با موضوعات خود می‎تواند به نادیده انگاشتن جزئیات متفاوت در یک نظام و حتی دخل و تصرف نادانسته در پدیده‎های منحصر به فرد و خاص منجر شود. توجه به ویژگی‎های یگانۀ بسترهای فرهنگی غایت‌مندی را نیز متنوع و گونه‌گون می‎کند و علت غایی را از مفهومی عام به ویژگی منحصر به فرد تبدیل خواهد کرد. این‌گونه غایت‌انگاری برای بخش‎های مجزای طبیعت که وابسته به شرایط اقلیمی، جغرافیایی و تاریخی خاص است و البته با غایت‎انگاری ناب که ذهن نوعی کانتی به آن قائل بود متفاوت است.
اگر انسان را به دلیل برخورداری از ارادۀ آزاد، مهم‌ترین نمونۀ فردیت خاص (singular) بدانیم، آن گاه به اهمیت یکسان پنداشتن آن‌ها در موضوع‎های مرتبطی چون علوم انسانی، هنر و معماری پی خواهیم برد و دلایل شکست پروژه‎هایی از این دست را درخواهیم یافت. اگرچه رویکرد تاریخ فرهنگی نه تنها در زمینه‎های انسانی و اجتماعی بلکه در تمامی زمینه‎ها معتقد به خاص بودگی پدیده‎ها در جهان است و این خاص بودگی را جز در پرتو مطالعۀ کیفی و عمیق در باب پدیده‎ها نمی‎توان شناخت.
بنابراین نتیجۀ ارائه شده در مقالۀ منتشر شده، پذیرفتنی است که می‎گوید:
«هستی معماری هستی فرهنگی است که در بستر همبودی (Mitsein) شکل می‌گیرد. این بار معماری دیگر نه همچون مهندسی، با طبیعت درگیر است نه همچون هنر، مفتون طبیعت. اینجا معماری واجد فرمی از خردِ هماهنگ با طبیعت است.»