يك گام به پيش دو گام به پس
نمایش تابلوهای خزانۀ بنیاد مستضعفان
امروز باران خوبی در تهران باریده و هوا ظاهراً میرود که پاییزی شود. خلوتیِ عصر جمعه را مغتنم میشمرم برای بازدید از نمایشگاه دفینه در بولوار پررفت و آمد میرداماد. چند روزی است در خبرگزاریها آمده دو تابلوی نقاشی از «آدلف هیتلر» در آنجا به نمایش عمومی درآمده اند. تابلوها متعلق به خزانۀ بنیادند و همۀ این سالها در زیرزمین دفینه، یعنی مکان خزانه حفظ میشدهاند. دوازده سال پیش که به واسطۀ تحقیقات شخصی با گذشتن از هفت خوان، پایم به آنجا باز شده بود، در لحظۀ آخر به عنوان سورپریزکنان، یکی از آنها را نشانم دادند و خاطرم هست یکی از محافظان در یک جملۀ بی وثوق، آن را «هدیۀ هیتلر به شاه» معرفی کرد!
طناب ضخیم رنگی، مانع نزدیک شدن به تابلوها است؛ قاب توضیحات مربوط به آن دو تابلوی خاص که نمایشگاه با آنها شروع میشود، به اندازهای دور از دید است که به راحتی خوانده نمیشود. قیدش را میزنم. شنیده بودم همۀ آثار به نقاشان خارجی تعلق دارند. چند اثر ایرانی در میان آنها غافلگیرم میکنند، «یرواند نهاپطیان» آبرنگ کار اصفهانی، «هوشنگ سیحون» و . . . میشود گفت موضوع همۀ آثار، مشخصاً معماری است؛ با تکنیکهای مختلف، آبرنگ و رنگ روغن و سیاه قلم ... اکثرشان در قابهای نفیس و پرتلألؤ.
با وسواس همیشگی سعی میکنم اسامی را با امضای هنرمندان مطابقت بدهم. در این اثنا متوجه سهلانگاری در نگارش فارسی نام هنرمندان خارجی ـ که اصلاً دور از انتظار نیست ـ میشوم. یک نام آشنای دیگر ... «اوژن فلاندن». چند اثر از او انتهای سالن آویخته شده. دور اول تمام نشده تصمیم میگیرم از اسامی یادداشت بردارم و دستکم با جستجوی اینترنتی با نقاشان بیشتر آشنا شوم:
Sergei Kolesnikoff, García Rodríguez, Bartholomeus van Bassen, G. van Gelderen, P. Zummerh, Macrolakis . . .
یکی از مراقبان، یک برگۀ نظرخواهی به دستم میدهد. با کمال اشتیاق میگیرم و دنبال نقطه ای میگردم که باد سرد ساختگی نوزد و بشود چند دقیقهای آنجا مکث کرد. به محض نشستن، خانم جوانی دوربین حرفهای بهدست، از فاصلۀ نسبتاً نزدیک عکسم را برمیدارد. برگه را پر میکنم و جای سفید باقی نمیگذارم. گویا قرار است پس از این به ترتیبِ آرای عمومی، نمایشگاههایی از فرش و بافته و منسوجات، کاسه و کوزه و ظروف شیشهای، عاج، جنگافزارها (میگویند قبلاً به نمایش درآمده) و دستههای دیگری از اشیای خزانه که خاطرم نیست به همین منوال برگزار شوند.
برگه را تحویل میدهم، درخواست میکنند «همین ها را در دفترچۀ نظرخواهی هم مرقوم کنید». میگویم چه نیازی است . . . گوش شنوایی اگر باشد کافی است. مدیر نمایشگاه به سمتم میآید؛ خانم جوان محجبهای که خواه ناخواه اولین حرفم با او وقتی نزدیک میشود این است: خسته نباشید! سعی میکنم لبخند بزنم و اعتراف کنم برای دیدن نمایشگاه، خیلیها سال شماری و روزشماری کرده اند. میگویم اما بعد از سی و هفت سال، ردّ عجله در برگزاری نمایشگاه هویدا است و این مایۀ تأسف است . . . توضیحات ناقص و ناکافی، طبقه بندی و چیدمان غیر کارشناسانه . . . فکر نمیکنید بخش جذاب این نمایشگاه میتوانست آن باشد که مالک هر اثر که بوده، دربار پهلوی یا اشخاص اصطلاحاً طاغوتی یا کلکسیونرهای آن زمان . . .؟ اینکه هر کدام از کجا آمدهاند، اهداییاند، خریداری شدهاند، مبادله یا معاوضه شدهاند یا هر احتمال دیگری؟ خانم مدیر میگوید هیچ اطلاعاتی دربارۀ هیچ کدام موجود نیست. بعضیها که برای بازدید میآیند خاطراتی ذکر میکنند و احتمال میدهند مالک آنها چه کسانی بودهاند . . . ما همۀ آنها را ثبت میکنیم. در برگزاری این نمایشگاه آنچه مورد نظرمان بوده اینکه هرطور شده افتتاحیه به روز سیزدهم مهرماه، روز جهانی معماری برسد! (یادم میافتد اخیراً چنین مناسبتی بوده). میپرسم مگر تحصیلات سرکار چیست؟ کارشناس ارشد تاریخ. میگویم به این ترتیب معتقد نیستید یک تاریخدان هنر یا هنرپژوه یا کارشناس نقاشی کمترین مشاوری بوده که برگزاری این نمایشگاه با این تابلوهای ارزشمند به آن نیاز داشته؟ سکوت میکند و چپ و راستش را برانداز میکند. میپرسم به نظر شما تابلوی آبرنگ ابتدایی استاد آتشزاد که معلوم است به آغاز فعالیت ایشان مربوط است و فاقد «استایل» و عاری از جذابیت کارهای امروزیشان، اولاً در کنار آثار آدلف هیتلر و دیگران چه میکند، ثانیاً به تاریخ ۱۳۶۸ چطور سر از این مجموعه درآورده؟ که ناگهان از هر دو نفرشان میشنوم «ما اینجا اثری از آتشزاد نداریم»! میبرمشان پشت ستون تنومند و نشانشان میدهم . . . برای دلجویی یک بروشور دفترچهای تمام گلاسه را مربوط به همین نمایشگاه بفرما میزنند. بروشوری که به قولی، آفتابه خرج لحیم است. یک مقدمۀ مفصّل نامربوط با کلی غلط و غلوط! چشمم میخورد به «بطلمیوس»، صفحه را برمیگردانم، این بار «بتلمیوس». دربارۀ تابلوی «بارتولومئوس فان باسن»! با خشم و خنده توأماً میگویم عزیز من، این همه بیگانگی با همه چیز و همه کس؟ یکی حواری مسیح است و آن یکی دانشمند یونانی! ضمناً از برکت دانشگاه های امروزی، تا دلتان بخواهد کارشناس و دانشجوی زبانهای مختلف در شهر راست راست راه میروند . . . کاش برای بازبینی توضیحات، از آنها فقط برای پنج دقیقه کمک میگرفتید تا Rodriguez ، رودریگوز ثبت نشود! این همه فاصله گرفتن چه دلیلی دارد . . .؟
همزمان، دوربین و گوشی همراه را بیرون میآورم و ابراز میکنم نوشتهتان را به دیوار خواندم: «عکاسی با دوربین حرفهای ممنوع»، اما میدانید که . . . این روزها بعضی گوشیها حرفهایتر عکس میگیرند. بی تأمل و درنگ میشنوم «دستور دادهاند دوربین حرفهای دست کسی نباشد»!
https://www.tabnak.ir/fa/news/537567/%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D9%84%D9%88%D9%8...
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 3935
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان