معماري به مثابه چيستي يا هستي؟
چند روزی است که مطلبی با عنوان «معماري، علوم مهندسي يا علوم فرهنگى؟» در سایت معمارنت منتشر شده است. نویسندۀ مطلب دکتر «محمدعلی مرادی» استاد فلسفه هستند که من خود را دانشآموخته او میدانم. از همین رو، مطالعۀ این مطلب برایم پرسشها و مسائلی را پیش آورد که مرا به نوشتن متنی در گفتگوی با متن مذکور واداشت. شاید بسیاری از مطالبی که در این نگاشته میآید، در علم فلسفه مباحث اولیه تلقی شود. اما از آن جا که گفتگوی نوشتاری به ویژه در نشریات تخصصی یکی از راههای جریان سازی علمی و ارتقا سطح کیفی مباحثههای تخصصی است، کوشیدم که مسائل ایجاد شده را در این چارچوب درآورم و به موجب نشر عمومی ناگزیر شدم تابرخی نکات پایه را توضیح دهم. هدف این است تا اگر گفت و گویی به راه افتاد دیگرانی نیز بتوانند در آن مشارکت جسته یا در جریان آن قرار بگیرند. این چنین میتوانم به تدقیق آن چه میگویم و آن چه میاندیشم امیدوارتر شوم.
معماری بهتر است پایه در علوم مهندسی داشته باشد یا تاریخ فرهنگی؟ مسألۀ مطلب «معماري، علوم مهندسي يا علوم فرهنگى» این است و میکوشد که با به دست دادن خوانشی از تاریخ فلسفۀ علم، آشکار کند که در بازبینی تقسیم بندی علوم در دورۀ مدرن، معماری به علوم مهندسی پیوند یافته است. در حالی که اگر معماری به مثابۀ علوم فرهنگی سامان مییافت، رابطۀ متفاوتی با طبیعت پیدا میکرد. این هستۀ اصلی بحث است که بر دو فرض بنیادین استوار شده:
نخست آن که بنیاد اندیشههای فلسفی جدید که در نگاشتههای کانت مدون گشته است، غایتمندی را از طبیعت میگیرد و در علوم مهندسی به دنبال سامان دادن به شناختی است که دیگر وجه غایتمندی را لحاظ نمیکند.
دوم علوم فرهنگی با تکیه بر معانی فرهنگی، اسطوره، تاریخ و غیره وجهی غایتمند برای طبیعت قائل میشود. بنابراین با خوانش معماری به عنوان شاخهای از علوم فرهنگی ارتباط معماری با طبیعت از حالت سوژه- ابژه و تسخیرگرایانه به رابطهای برابر و تنظیمگرانه تغییر میکند.
مطلب به موجب مختصر و کلی بودن نتوانسته این دو اصل و ملزومات به عرصه آمدن آنها در حوزۀ ملموسی چون معماری را دقیق و صریح توضیح دهد. به همین دلیل ابهامات و پرسشهای زیادی را برمیانگیزد و تناقضهایی در حکمهای صادرشده در آن دیده میشود. برای به بحث گذاردن و شفاف کردن این نکتهها که پیش نیاز گفتوگو با متن است، دو راه را پیش میگیرم. یکی آن که دو اصل طرح شده را در نسبت با نتایج اخذ شده از منظر نقد درون ماننده (Immanent) به بررسی میگذارم و دوم آنها را از منظر نقد فرارونده (Transcendence) واکاوی میکنم. (نقد درون ماننده از سنخ نقد فلسفی است که منطق درونی بحث و ارتباط مشروع مفاهیم به کار رفته در آن را میجوید و بنابراین درستی و نادرستی حکمهای صادر شده را در خود نظام متن بررسی میکند. اما نقد فرارونده از متن بیرون آمده و زمینههای بحث را جویا میشود و با مقایسۀ قضایای نتیجه گیری شده با نتایج متنها و پژوهشهای دیگر کلیت متن ایراد شده را در عرصۀ گفتوگو محک میزند. این نوع نقد از سنخ نقدهای جامعهشناسانه است.) در نهایت نیز در جمع بندی به تحلیلها و استنتاجهای خود میپردازم که ناشی از گفتگوی با این متن و متنهای پایهای است که به آنها ارجاع داده شده است.
ابتدا: مسألۀ غایتمندی یا ناغایتمندی علوم مهندسی جدید بر پایۀ فلسفۀ کانت
چهار علت اصلی برای هرچیز در منطق صوری عبارت بودند از علتهای فاعلی، مادی، صوری و غایی. به گفتۀ متن، سیر تکوینی علت غایی از عناصر چهارگانه به محرک نامتحرک میرسد و همین علت غایی است که در دستآوردهای گالیله و نیوتن دستخوش شک شده و با پرسش هیومی دربارۀ علیت دچار تزلزل میشود. پس از آن ریاضی و فیزیک جدید میکوشد برای فهم جهان نظام منطقی جدیدی را سامان دهد؛ منطقی که پایۀ علوم مهندسی شد. در متن آمده:
«کانت در کتاب سنجش خرد ناب کوشید فیزیک و ریاضی دوران جدید را بفلسفد. از اینرو، معماری دوران جدید را میتوان در پرتو این تغییرات عمیقتر فهمید. آنچه که فیزیک جدید به یاری گالیله و نیوتن درباره طبیعت صورت بندی کرد، این نکته بود که طبیعت را بدون غایتمندی تحلیل کنند . . . دادههای حسی از طریق نگرش یا سَهِش در فرمهای زمان ـ مکان که آزاد از تجربه هستند در قلمرو حسگانی سامان مییابند و از طریق تبدیل تصویر به شِما، به قلمرو «فهم» رفته و تبدیل به مفهوم میشوند. در گذر از فهم به خرد با همپیوندی با ایدههای خرد است که مفاهیم انسجام مییابند و تبدیل به دستگاهی میشوند. درواقع این ایدهها «تنظیمگر» هستند. ساختار طبیعت از راه فهم، یعنی در چارچوب مفاهیم فهم طبیعت صورتبندی میشوند؛ بدین معنی که طبیعت را فارغ از غایت (zweckmssigkeit) نظاره میکند».
این توضیح فرض اصلی متن میشود تا پس از آن دربارۀ معماری مدرن و رویکرد آن به سازماندهی فضا داوری کند. اما پرسشی دربارۀ همین فرض مطرح میشود. کانت جملهای مشهور دارد که میگوید: «حسها خطا نمیکنند، زیرا اساساً داوری نمیکنند.» از سوی دیگر میدانیم که برای هرگونه عملی از جمله عمل نظری یا عملی نیازمند گزارههای داوری هستیم، تا بتوانیم معیارهایی را تعیین کرده و براساس آنها تصمیمگیری کنیم و دست به عمل بزنیم. کما اینکه معماری بیشک حوزۀ عمل است و از شناخت فراتر میرود. طبق گفتۀ متن نقل شده، داوری در نظر کانت برعهدۀ فهم است. اما پرسش اینجا است که اگر محتوای فهم را تنها حسها تعیین میکنند، داوری در فهم چگونه صورت میگیرد؟
البته برای تعیین محتوای داوری به چیزی بیش از دریافت حسگانی (reception) نیازمندیم، تا بسیارگان آنچه را که به ما داده شده زیر مفهومهای یگانه وحدت دهیم و ارزیابی کنیم. هرگونه بههمپیوستگی دریافتهای گوناگون ما در حسگانی مستلزم نوعی ترکیب (synthesis) است. به گفتۀ کانت این عمل با آفرینندگی (spontaneity) میسر میشود و این کار وظیفۀ فهم است که از طریق تخیل (fiction) صورت میگیرد، یعنی تخیل نیروی آفریننده است نه آنکه با آفرینندگی اینهمان است. آفرینندگی توانایی ذهن است که در نیروی تخیل بیشترین بروز را پیدا میکند و مبتنی بر آزادی است و میتواند منشأ ساختن مفاهیم و معیارهای تازه باشد. همچنین این راهی است که ذهن برای وحدت دادن جهان زیر مفاهیم کلی به کار میگیرد و غایتمند ساختن جهان از مسیر ساختن همین مفاهیم کلی میگذرد که در نهایت میتواند جهان را به عنوان یک کل منسجم دارای غایتی واحد بداند. زیرا کار نیروی داوری اساساً دیدن امور جزئی تحت مفاهیم کلی است که به آنها غایتمندی میبخشد. در واقع تخیل دریچۀ فهم به نیروی داوری است. نیرویی که با ایدههای تنظیمگر خِرد کار میکند. بنابراین کانت با آن که از این مفهوم (غایتمندی) سخنی به میان نمیآورد، اما وجهی از فرآیند شناخت در ذهن را شرح میدهد که داوری غایتمند را توجیه کند. اما با این توضیح مسأله پیچیدهتر میشود. زیرا که دغدغۀ کانت و شاید تمام فیلسوفان روشنگری بازآفرینی نظامی بود که بتواند علم و عمل جدید را سازمان دهند و به جای نظام پیشین که تضعیف شده و گاه ناکارآمد مینمود، ساختارهای شناختی، اخلاقی و اجتماعی تمدن جدید را تفسیر و در عین حال تنظیم کنند.
اشکال کار در این بود که پیش از این غایت، علتی بود که ذهن به مدد منطق آن را کشف میکرد و این کشف مشروعیت خود را از نظم خداباورانه میگرفت و هرگونه عمل اجتماعی از جمله عمل اخلاقی یا زیباییشناسانه را شکل میداد. اما اکنون که ذهن جایگاه نظمدهنده به جهان را اشغال کرده و اعادۀ غایت چیزها را به عهده گرفته، مشروعیت خود را از کجا کسب میکند؟ آیا باز هم این نظام منطق است که در فرآیند فهم با رفع تناقضها و تضادها میان دوگانهها، حقیقت مسائل را استنتاج میکند؟ در این صورت باز هم تجربه در مرتبۀ پستی قرار میگیرد و این ذهنیت است که بر جهان تسلط دارد. جهانی که در کُنه خود فاقد هرگونه معنا یا غایتی است، ما را به نوعی پوچ انگاری رهنمون میسازد. یا شاید تجربههای مکرر به داوریها مشروعیت میبخشد که در این صورت هم، اضطرابی همیشگی از رویارویی با تجربیات جدید پیشِ روی انسان بوده و غایت را به امری متزلزل و نسبی تنزل میدهد که توانایی تضمین داوریهای انسانی را به مثابۀ امری عام ندارد.
کانت برای برون رفت از این چرخۀ پوچی که محصول تعیین نقش کلیدی برای ذهن در تمام عرصههای ارتباط با جهان است، دست به کار نگارش نقد خرد عملی و نقد نیروی داوری شد. همان طور که دکتر مرادی متذکر میشوند در کتاب سوم، نیروی داوری هماهنگی طبیعت با قوه شناسائی ما را برای تأمل خویش درباره طبیعت موافق با قوانین تجربی آن به نحوی آزاد از تجربه پیش فرض میگیرد. اما این پیش فرض آزاد از تجربه، متکی به حکمت عامیانه (COMMON SENCE) است که انباشتی از تجربیات انسانی را در خود دارد.
کانت پس از نقد دوم و سوم، به تصحیح دوبارۀ نقد اول پرداخت و برای صورتبندی شناخت در تعیین جایگاه تخیل، که نیروی مورد نیاز قوۀ داوری است، تجدید نظر کرد. در نگارش اولیه، نیروی خیال، همپیوستگیهایی را بهوجود میآورد که موجب وحدت چیزها میشود و هم در بازآفرینی آنچه سهیده شده به صورت شِما، تصویر، یا صورتهای خیالی عمل میکند. بنابراین در نسخۀ اول، نیروی خیال از هر دو توانایی دریافتکنندگی و آفرینندگی برخوردار است و میان حسگانی (با وظیفۀ دریافت) و فهم (با وظیفۀ آفرینندگی) جای دارد. در نسخۀ دوم کانت مرز فهم پذیر بودن جهان را گسترش داده و نیروی مولد خیال را تابعی از کارکرد مقولههای فهم قرار میدهد. به این ترتیب هرگونه ترکیبی بر نیروی فهم مبتنی میگردد و وحدت ترکیبی دارای نوعی مرتبۀ وجودی میشود که اگرچه سهش آروینی آن را تضمین نمیکند، اما شرط لازم آن به شمار میرود.
از سوی دیگر همان طور که گفته شد این ترکیب وابسته به آفرینندگی مبتنی بر آزادی است و آفرینندگی عملی خودانگیخته (self-caused) است. پس معلول علت دیگری جز خودش نیست. به همین اعتبار است که میتواند تصورات گردآمده در فهم را وحدت ببخشد و به مفاهیم خود وجههای غایتمند دهد. زیرا که آفرینندگی، ذهن را توانمند میسازد تا از سطح ترکیب فراتر رفته و به اصل (postulate) برسد، اما بازهم غایتمندی در این مفهوم برآمده از برخورد با دریافتها است و به مقولات فهم وابسته است، یعنی در دایرۀ امور فهمپذیر تسری مییابد. با این تعبیر کانت به فهمپذیر بودن طبیعت قائل میشود. اصلی (postulate) که براساس آن میتوان جهان طبیعی را سهش کرد و در ذیل مفاهیم کلی وحدت داد و با داوری زیباییشناسانه برای آن هدفمندی قائل شد؛ هدفمندی که از طریق نیروی داوری فهمیده میشود. زیرا به گفتۀ کانت کار داوری زیباییشناسانه آن است که توانایی شناختن را به توانایی خواستن پیوند دهد. همان طور که در نقد نیروی داوری آمده:
«فرآورده های طبیعی به اعتبار قوانینی که بر آنها اعمال میشوند، از طرفی حالت مکانیکی (mechanical) دارند و اما از سوی دیگر هنگامی که به منزلۀ نظام (system) نگریسته میشوند، به صورت فنی و هنری (technically) عمل میکنند.»
با این توضیح به نظر میرسد که سنجش خرد ناب از سنجش نیروی داوری تأثیر میپذیرد. به عبارت دیگر فرآیند شناخت تحت تاثیر فرآیند داوری زیباییشناسانه (aesthetic) بازنگری میشود و از این دیدگاه پدیدههای طبیعی حاوی ایدههایی هستند که موجب میشود به فرمی که هستند، درآیند. گویی فهم کل ارگانیسم طبیعت در کارکرد نیروی داوری بر اجزای آن اولویت دارند. با این همه اگر سنجش خرد ناب را بستر شکلگیری علوم مهندسی بدانیم، باز هم تاثیر جایگاه تخیل بحث برانگیز میشود. آنگونه که در تصحیح دوم این کتاب آمده، تخیل همانقدر از طریق نیروی داوری به ایدههای خرد متکی است که به مقولات فهم و مقولات درون مایۀ خود را تماماً از حسگانی میگیرد. با این وصف، طبق همان پیش فرض آزاد از تجربۀ نیروی داوری، مهندسی نه به عنوان اقدامی علیه طبیعت، که به مثابۀ عملی مبتنی بر شناخت طبیعت ممکن میشود و شناخت ذیل مفاهیم کلی ناگزیر از تصور غایتی برای فرآوردههای نظام طبیعی است. غایتی که در تقابل پویای ذهن و طبیعت آفریده و مقتضیات آن کشف میشود.
پس معماری از منظر مهندسی یا زیباییشناسی، کنشی ارادهمند است که بیگمان برای دست یازیدن به عمل، نیازمند نیروی داوری است. محتوای داوریها دربارۀ مفاهیم جزئی نیز تحت مفاهیم کلی صورت میگیرد که غایتمندی آنها را تعیین میکند و این مهم در همان دوگانۀ فرم و کارکرد فهمیدنی است. زیرا که فرآوردۀ معماری نیز در راستای غایتمندی طبیعی در تلاش است که کمال دستیابی به کارکرد را در فرم پیدا کند و متقابلاً فرمی بیافریند که به راحتی کارکرد طبیعیاش را متعین سازد. این هدفمندی در آثار لوکوربوزیه و دیگر معماران مدرن آشکار است و اتفاقاً تلاش بیش از پیش آنها را برای شناخت طبیعت و طراحی در راستای آن را به رخ میکشد.
دوم: غایتمندی در بستر رویکرد تاریخ فرهنگی
دکتر مرادی برای توضیح طراحی مبتنی بر تاریخ فرهنگی ساز و کار ذهن را اینگونه شرح میدهد:
«طراحی بهگونهای با در جهان بودگی صورت میگیرد و معمار در بند دوگانگی فرم ـ کارکرد که ناشی از منطق دوگانه است، نیست. از سویی طراحی در بستر پیش فهمهای فرهنگی، صورت میگیرد، از جنبه سازوکار ذهن، تخیل نخستین گام است که در هم پیوندی با خرد که ایدهها را بر میسازد، طراحی را شکل میدهد و با همپیوندی با ایدههای خرد تصویرها را بهسامان میسازد. اینگونه است که خرد غایتمندی را به طبیعت وارد میکند و براین بنیادها است که میتوان گفت معماری و مهندسی نوین امکانپذیر میشود. هسته مرکزی آن نوعی از فیزیک است که واجد گونهای غایتمندی است.»
اگر بخواهیم نقد فرارونده را آغاز کنیم بهتر است با پرسش خود متن پیش برویم و بپرسیم که «این فیزیک غایتمند جایگزین، چگونه هست میشود؟» یا به عبارت دیگر «غایتمندی در تاریخ فرهنگها چگونه شکل میگیرد؟» با این پرسش مجموعهای از اسطورهها، باورها و انگارههای فرهنگی پیش روی ما قرار میگیرند که متکی بر نوعی شعور عام (common sense) هستند و در شکل دادن به اصول (postulate) اندیشۀ بومی و استنتاج از آنها نقش دارند. مرور تاریخ فرهنگ در یک حوزۀ زیستی تمدنی به ما نشان خواهد که مردمان سرزمینهای مختلف فراتر از افراد، در جریان مستمری از تجربه، اندیشه و آفرینندگی معنا چطور حکمتی را شکل میدهند که حاصل انباشتی تاریخی و مادی است. این حکمت بیگمان ناشی از هماهنگی ناگزیر با نیروهای مختلف طبیعی و غیرطبیعی است که آنها را فرا میگیرد و تغییر میدهد. بنابراین تنظیمکنندگی که وجه بارز خِرد شمرده شد، در کنه معانی فرهنگی نهفته است و رابطۀ جوامع انسانی را با جهان پیرامون متعادل میسازد.
با این وصف میتوان حرکت اندیشه در روشنگری را نیز برمبنای تاریخ فرهنگی آن سامان بازخوانی کرد. بنابراین بستری که فیزیک نیوتنی را شکل داد تا کانت فلسفۀ شناخت خود را بر آن پی نهد و بنیادی برای علوم مهندسی مدرن شود، همگی ناشی از باورها و نیازهایی بود که بشر عصر روشنگری آغشته به آنها تقلا میکرد تا زندگی خود را سامان دهد. همین سامان جدید توانایی تنظیمکنندگی و نفوذ معنایی پیدا کرد که توانست عرصههای گوناگون را در نوردد و بر مردمان سرزمینهای دیگر غالب شود.
عطش وصف ناپذیر لئوناردو داوینچی برای کشف نظام فیزیکی و مکانیکی موجودات و پاسخدهی به پرسش ویتوریوس، بیگمان اقتضای زمانهای مینمود که آغازی برای طراحیهای جدیدی برمبنای شناخت تجربی جهان بود. شناختی که از یک سو ساماندهی فضایی شهرهای مدرن را با جمعیتهای انبوه ممکن میکرد و از دیگر سو با کشف قوانین فیزیکی (همچون نگهداری بارهای ساختمانی) و شناسایی خواص مواد (مانند فولاد و سیمان) ساختنهای عظیم را امکانپذیر میساخت. بنابراین رویکرد تاریخ فرهنگی در بنیاد، نمیتواند به چرایی هستی کنونی معماری به عنوان دانشی شکل گرفته بر بستر تاریخ مدرن بپردازد. بلکه تنها میتواند نهیبی باشد که بر پوستۀ مطلق انگاری علم، به مثابۀ تنها راه شناخت حقیقت جهان میزند. همان طور که جنبش رنسانس با ایدهای مشابه، انحصار دانش اسکولاستیک را نشانه رفت.
در نهایت: آن چه مهندسی معماری را از معماری فرهنگی متمایز میسازد
شاید به نظر بیاید که این متن در جهت حمایت از معماری مدرن به مثابۀ شاخهای از علوم مهندسی نگاشته شده است، اما هدف این متن درست عکس آن است. با این همه میکوشد راه برون رفت از رویکرد مهندسی به معماری را تدقیق کند و از این رو به گفتوگو با متنی میپردازد که همین دغدغه را دنبال میکند.
به نظر میآید که با تمام آن چه گفته شد، نقدهای وارد شده بر معماری نوین درست است و معماری دست کم در سبک بین الملل (که البته سبکی بازنگری شده و به عبارتی از مد افتاده است) گاه علیه نظم جهان پیراموناش عمل کرده است و در نتیجه با بیتفاوتی و حتی هجوم محیط رو به رو شده است. (برای مثال مجتمعهای مسکونی ساخته شده در هند که به آغل چارپایان تبدیل شدند و مردم در کنارشان کپرهای خود را ساختند.)
اما اگر آن طور که گفته شد مشکل در غایتمندی یا ناغایتمندی رویکرد معماری به جهان نیست و دانش معماری مدرن نیز برآمده از تاریخ فرهنگی دورۀ خود است، پس مشکل در کجاست؟
برای وفاداری به نظم متنی که تاکنون نگاشته شده، پاسخ را باید در دو جنبۀ فلسفی و جامعه شناختی توضیح داد: نخست آن که وجه غایتمندی فلسفۀ کانت با مفهوم دیگری پیوند میخورد که آن مفهوم عام (universal) است که با مفهوم کلی (general) متفاوت است. پیش از باز کردن این مفهوم یادآور میشویم که دغدغۀ کانت برای شکل دادن به نظامی که بتواند زندگی را در دوران جدید سامان دهد، با تلاش او برای یافتن قوانین متناظر بود. کانت برای تصریح چگونگی شکلگیری قوانین بر روی شناخت متمرکز شد. در همین راستا، مقولات فهم را سامان داد. مقولاتی که کلی هستند و برتمامی مفاهیم جاری میشوند چه عام و چه خاص.
عامیت و کلیت را نباید با هم اشتباه گرفت. عامیت در مقابل خاص بودگی (singularity) ویژگی در مفهوم است که سبب میشود مفهوم بتواند به «همۀ» اذهان انتقال یابد، اما این انتقالپذیری به همگان به درجۀ گسترش مفهوم ربطی ندارد. اما کلیت در مقابل جزئیت (particularity) دقیقاً گسترش مفهوم را مد نظر دارد و «هر» پدیدهای را که منطبق با شاخصهایش است دربرمیگیرد یا «هیچ» پدیدهای را در بر نمیگیرد. بنابراین مفهومی که درجۀ گستردگیاش از همه کمتر است یا حتی تنها به یک چیز تعلق میگیرد، میتواند مفهومی عام باشد، مانند الوهیت. اما کلی بودن به گسترۀ یک مفهوم بر پدیدههای متعدد اشاره میکند. با این توضیح میتوان دریافت که مقولات فهم (مانند جوهر، کمیت، کیفیت و..) و فرمهای پیشینی حسگانی (زمان و مکان) عام هستند. اما کانت با استفاده از مقولات عام به دنبال تعیین قوانین کلی در قالب گزارههای پیشینی همنهادی است. قوانینی که با اتکای به دریافت تجربی و تنظیمگری ایدههای خرد در فهم سامان یافته و گوناگونی و کثرت جهان بیرون را زیر قوانین کلی وحدت دهد. قضایای کلی از منظر کانت علم بشر را تشکیل میدهند.
این گونه تعمیمدهی براساس شناخت علمی، همان وجهی است که استعداد متسلب شدن را داشته و ممکن است دانش برآمده از تاریخ فرهنگی خاص را به دیگر بسترهای ناهمگون تسری دهد. در دیگر سو، رویکردهای انتقادی نسبت به کانت معتقدند که علاوه بر قوانین کلی که جزئیات بسیار ناهمگون را ذیل خود قرار میدهد، حتی مفاهیم و امور عام نیز که برآمده از ذهن هستند، به تاریخ فرهنگی متکیاند و میتوانند نزد عرصۀ تمدنی مختلف محتواهای متفاوتی داشته باشند. برای مثال زمان در میان قبایل سرخپوست بومی آمریکا، مسلمانان خاورمیانه و دولت- ملت انگلیس که انقلاب صنعتی را پشت سر گذاشته معانی متفاوتی دارد.
با این وصف اگر دانشی همچون معماری در سرزمینهای متفاوت فرمولهای یکسانی را برای ساماندهی فضا و طراحی بنا در پیش بگیرد، به احتمال زیاد با طبیعت درگیر خواهد شد. این شبهه که علم واجد قوانینی حقیقی است که بر تمام جهان توانایی اجرا دارد، در علوم مهندسی بیش از هر دستۀ دیگری میتواند جایگاه بیابد. زیرا علوم مهندسی (و تمام علوم تحلیلی-analectic) مبتنی بر اصل عدم تناقض بوده و میتواند نظامی را ترسیم کند که در آن میان دو امر متناقض یکی را قاطعانه برگزیند. به این ترتیب نحوۀ رویکرد این علوم با موضوعات خود میتواند به نادیده انگاشتن جزئیات متفاوت در یک نظام و حتی دخل و تصرف نادانسته در پدیدههای منحصر به فرد و خاص منجر شود. توجه به ویژگیهای یگانۀ بسترهای فرهنگی غایتمندی را نیز متنوع و گونهگون میکند و علت غایی را از مفهومی عام به ویژگی منحصر به فرد تبدیل خواهد کرد. اینگونه غایتانگاری برای بخشهای مجزای طبیعت که وابسته به شرایط اقلیمی، جغرافیایی و تاریخی خاص است و البته با غایتانگاری ناب که ذهن نوعی کانتی به آن قائل بود متفاوت است.
اگر انسان را به دلیل برخورداری از ارادۀ آزاد، مهمترین نمونۀ فردیت خاص (singular) بدانیم، آن گاه به اهمیت یکسان پنداشتن آنها در موضوعهای مرتبطی چون علوم انسانی، هنر و معماری پی خواهیم برد و دلایل شکست پروژههایی از این دست را درخواهیم یافت. اگرچه رویکرد تاریخ فرهنگی نه تنها در زمینههای انسانی و اجتماعی بلکه در تمامی زمینهها معتقد به خاص بودگی پدیدهها در جهان است و این خاص بودگی را جز در پرتو مطالعۀ کیفی و عمیق در باب پدیدهها نمیتوان شناخت.
بنابراین نتیجۀ ارائه شده در مقالۀ منتشر شده، پذیرفتنی است که میگوید:
«هستی معماری هستی فرهنگی است که در بستر همبودی (Mitsein) شکل میگیرد. این بار معماری دیگر نه همچون مهندسی، با طبیعت درگیر است نه همچون هنر، مفتون طبیعت. اینجا معماری واجد فرمی از خردِ هماهنگ با طبیعت است.»
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 4442
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان