به سوی کرمان

به سوی کرمان
نویسنده: 
هوشنگ مرادي كرماني

شما که غریبه نیستید
در راه کرمان

توی راه کرمان هستیم. دوازده سیزده سال دارم؛ شاید. از کرمان تصویرهای عجیب و غریبی دارم. نشانه‌های کرمان را دیده‌ام. نان کُت‌کُتو، سوراخ سوراخ، قند و چای، کاکائو، لباس و کفش، نفت، مجله و روزنامه، حلوا ارده و بلبل شیشه‌ای که تویش آب می‌کنند و فوت می‌کنند توی دمش چهچهه می‌زند، و بچه بلبل‌هایی که می‌برند کرمان. غیر از آن دو سفر، به «پیر غیب» و «شهداد»، پا از سیرچ بیرون نگذاشته‌ام. دلم برای دیدن کرمان پر می‌زند. ساختمان‌هایش چه جوری است. خیابان‌هایش چه جوری است. مردم گاو و گوسفندشان را کجا می‌چرانند؟ باغ‌هاشان، رودخانه‌شان،کوه‌هاشان، چه جوری است؟ سینما هم دارند.

تصویر کرمان در ذهنم ترکیبی از سیرچ و تعریف‌هایی است که از شهر شنیده‌ام.
سه تا الاغ داریم که کاسه و کوزه و رخت‌خواب‌هامان را می‌برند. بعد از ظهر که چاروادار وسایل‌مان روی الاغ می‌گذارد و با طناب می‌بندد، همسایه‌ها و قوم و خویش‌ها دورمان جمع شده‌اند. عمه‌ام با بچه‌هایش آمده، ممصادق نتوانسته بیاید. کار داشته. عمه، اول برادرهایش اسدالله و کاظم را بغل می‌کند و می‌گرید. بعد مرا بغل می‌کند. عمه بوی شیر دارد. شیر تازه. دست می‌کند تو جیبش و مشتی مویز و چند تا گردو به من می‌دهد و دو قران پول.
گاومان را پیش عمه گذاشته‌ایم. سگ‌مان فیلو، هی می‌دود ته کوچه و بر می‌گردد. دورمان می‌چرخد و موس موس می‌کند. یکی از الاغ‌ها را که رویش رخت‌خواب است، من باید سوار شوم.
ـ پیاده می‌آیم، بزرگ شده‌ام.
ـ مگه می‌شه؟ خیلی راهه، دوازده ساعت تو راهیم.
ـ وقتی از سیرچ بیرون رفتیم سوار می‌شم.
کیفم، چمدانم را که آغ‌بابا برایم آورده دستم گرفته‌ام. تویش خرما و کتاب و دفتر و قلم است. از جلوی باغ چنارها رد می‌شویم. چنارهای بلند و پیر کنار هم‌اند. به باغ چنار، باغ سالار هم می‌گوییم. باغی است اعیانی که روزهای سیزده می‌آمدیم زیر درخت‌ها سفره می‌انداختیم. ماست و کباب داشتیم. هر وقت باران نمی‌آمد اهالی روستا زیر چنارها آش می‌پختند و دعا می‌کردند که باران بیاید.
راه حاشیه کوه را می‌گیریم و می‌رویم تا به «چنار یه لنگی» می‌رسیم. تنه‌ی چناری سوخته و فقط تکه کوچکی از تنه مانده که آب را از زمین می‌گیرد و به شاخ و برگش می‌رساند. وقتی با آغ‌بابا بالای سیرچ، تو مزرعه‌های ماش و عدس و لوبیا می‌رفتیم، بارها این چنار را دیده‌بودم.
راه باریک زیر نور ماه خوابیده. راه مثل مار پیچ می‌خورد و از کوه و گدار بال می‌رود. علی چاروادار آواز می‌خواند. صدایش توی کوه می‌پیچد:
دلارومُم نشسـته ور لب جو        گـلی از اُو گــرفتـه می‌کنـه بو
گلی که اُو بیــاره بو نمی‌ده        خودُم گل می‌شُم و یارُم کنه بو
ـ آغ کاظم بخون.
پدرم می‌خواند.
بعد عمو می‌خواند.
ـ هوشو بلدی بخونی؟ باید غریبی بخونی تا راه نزدیک بشه. خسته نشیم.
پایین گدار، می‌ایستیم. علی بار الاغ‌ها را پایین می‌آورد. کمکش می‌کنیم. عمه «شامی» درست کرده. شامی را با نان می‌خوریم. الاغ‌ها کاه و یونجه می‌خورند. راه می‌افتیم. آسمان پر از ستاره است. نور ماه روی کوه افتاده و الاغ‌ها نفس نفس می‌زنند. علی هی هی می‌کند. دم الاغ‌ها را به نوبت می‌گیرد و مواظب است که پای‌شان از روی سنگ، کنار پرتگاه، لیز نخورد، نیفتند. چه‌قدر سر بالایی و پر پیچ و خم است. نفس‌مان بند آمده‌است.
ـ هوشو خسته نشدی؟
ـ هنوز نه.
ـ اگر هم خسته شده باشی، نمی‌تونی سوار بشی. خرها نمی‌کشن.
ـ چقدر دیگه به کرمون راه مونده؟
ـ اون‌قدری نمونده.
الاغ‌ها تو سربالایی‌ها فرّ و فرّ می‌کنند، به گوز گوز افتاده‌اند و پِهِن می‌اندازند.
بوی صبح می‌آید. گوشه آسمان کمی روشن می‌شود. بالای کوه می‌رسیم.
ـ اینم کرمون.
از بالای کوه کرمان را از دور دست می‌بینیم. وای چه خوشگل است. انگار همه ستاره‌ها را ریخته‌اند توی کرمان. ستاره‌ها تکه‌ای از زمین را روشن کرده‌اند، ستاره‌ها به زمین چسبیده‌اند. ستاره‌ها توی سیرچ توی آسمان بودند، حالا ریخته‌اند روی زمین کرمان. جابه‌جا گوهر شب چراغ است.
کرمان برق دارد و من هیچ‌وقت تا آن موقع چراغ برق ندیده بودم. چراغ‌ها ستاره‌اند.
از کوه سرازیر می‌شویم. دلم می‌خواهد زودتر به کرمان برسیم. چه خیال‌ها که نمی‌کنم. دلم برای دیدن کرمان پَرپَر می‌زند.
پاهام درد گرفته‌. علی زیر بغلم را می‌گیرد و می‌گذارد روی الاغ. نسیم صبح خنک است. خوابم گرفته. پلک‌هایم دارد روی هم می‌افتد. می‌خواهم بخوابم. شوق رسیدن به کرمان خواب را از چشم می‌پراند. از «بلبلو» که روستای سرسبز و کوچکی است، می‌گذریم. از چشمه‌ای که آب‌ زلالی دارد و از میان بلبلو رد می‌شود، آب می‌خوریم. به صورتمان می‌زنیم.
پدرم کنار چشمه دراز می‌کشد:
ـ شما برین، من نمی‌آم. برمی‌گردم سیرچ.
عمو به زور بلندش می‌کند:
ـ نمی‌شه باید با ما بیایی. سیرچ که کسی رو نداری.
به جاده ماهان می‌رسیم. جاده را می‌بینم. تا به حال جاده، راه بزرگ و صاف بدون گودال و سنگلاخ ندیده‌ام.
علی الاغ‌ها را می‌راند و می‌رود و ما، من و عمو و پدرم، کنار جاده می‌ایستیم، تا سوار ماشین شویم. آفتاب بالا آمده. از توی چمدانم تکه‌ای نان برمی‌دارم و با خرما می‌خورم. گاهی ماشینی از جاده رد می‌شود. دست تکان می‌دهیم. نمی‌ایستند.
آفتاب توی دشت پهن شده. از صبح که کنار جاده ایستاده‌ایم فقط دوازده تا ماشین رد شده‌اند. می‌شمارمشان. دو تاشان اتوبوس بودند. ماشین‌ها که از دور می‌آیند، خوب نگاهشان می‌کنم. چند جور ماشین است. کامیون هم هست. یکی از آن‌ها که از دیدنش حیرت می‌کنم، شکل لاکپشت است. خیال می‌کنم از دور کاسه پشت بزرگ و قرمز رنگی می‌اید و از جلوی ما رد می‌شود.
اوقات عمو تلخ است. خیلی انتظار کشیده‌ایم. هیچ ماشینی ما را سوار نکرده. برای این‌که خودم را سرگرم کنم، توی دشت میان بوته‌های خار می‌دوم و تا می‌بینم صدای ماشین از دور می‌آبد، می‌دوم و می‌آیم کنار عمو و پدرم می‌ایستم. ماشین رد می‌شود و سوارمان نمی‌کند.
ـ آغ عمو، کرمون چه جور جائیه؟
عمو جواب نمی‌دهد. حرص می‌خورد.
نزدیک ظهر، از دور سر و کله اتوبوسی هن و هون کنان، لرزان، می‌آید. عمو خوشحال می‌شود.
ـ بریم وسط جاده وایستیم. یه وقت می‌بینی رد شد و سوارمون نکرد.
میان جاده می‌ایستیم و دست تکان می‌دهیم. اتوبوسی که که دماغ درازی دارد، تِپ تِپ و تِر تِر می‌کند و می‌ایستد. راننده سرش را از پنجره‌ی اتوبوس بیرون می‌آورد:
ـ می‌خواین خودتون رو بکشین؟ میون جاده وایستادین!
عمو پیش می‌رود، که سوار شود:
ـ کاظم دست هوشو رو بگیر زود بپرین بالا.
اتوبوس پر از مسافر است، ایستاده هم جا ندارد. خودمان را به زور لابه‌لای مسافرین جا می‌دهیم. دستم به جایی بند نیست. کیفم را توی بغل گرفته‌ام و از ترس می‌لرزم. اولین بار است که سوار ماشین می‌شوم. اتوبوس پِر پِر می‌کُند و از جا می‌کَند و راه می‌افتد، حرکت نکرده می‌افتد توی دست‌انداز. من که دستم جایی بند نیست، می‌افتم. می‌نشینم کف اتوبوس که داغ است و کله‌ام می‌خورد به کفل آقایی که پشت سرم ایستاده.
گریه‌ام می‌گیرد. می‌ترسم اتوبوس تصادف کند. بیفتد توی درّه. خراب شود. همه‌ی تعریف بدی که توی سیرچ از اتوبوس شنیده‌ام پیش چشمم می‌آورم.
ننه‌بابا تعریف می‌کرد که با کامیون رفته بوده مشهد، از راه زاهدان. همین عمو اسدالله بچه بوده، می‌خواسته خفه بشود. از بس توی کامیون آدم بوده، هوا نداشته. عمو تو بغل ننه‌بابا پرپر می‌زده. هر چه ننه‌بابا جیغ می‌کشد و التماس می‌کند، راننده صدای او را نمی‌شنود. مسافرها هم داد و بیداد می‌کنند، امّا صدا به گوش راننده و آغ‌بابا که جلوی کامیون نشسته بوده نمی‌رسد. عمو اسدالله که یک سالش بود داشت از دست می‌رفت، دست و پا می‌زد و سیاه شده‌بود که ننه‌بابا چاقوی کوچکی در می‌آورد و به ضرب و زور چادر کامیون را پاره می‌کند و کله بچه را از میان پارگی در می‌آورد. عمو که هوا می‌خورد جان می‌گیرد.
کف اتوبوس میان شلوارهای سیاه و خشتک‌های بویناک و گیوه‌ها و کفش‌های گُنده و پاره و لِنگ‌های دراز، کیف به بغل تا کرمان می‌نشینم. نفسم را توی دلم نگه می‌دارم. کف اتوبوس داغ است، زیرم حسابی داغ شده. انگار نشسته‌ام روی تابه‌ای که سر اجاق است.
زیاد سخت نمی‌گذرد، به کرمان فکر می‌کنم. به خانه عمو. به زن و بچه‌هایش. به بازار و شیرینی و توپ و حلوا ارده و نان کت کتو.